دلی که لک زد
دلم لک زده بود به یک صبحانه دور همی...
نیمرو! املت! بستنی لیسیدن با مرتضی با علی با مهرداد! آبخوردن از آبخوری مقابل پاساژ ولیعصر (عج)، از آبخوری ایستگاه تاکسی!
دلم لک زده بود برای تافتون خوری خیابانی! به شام دیر خوردن! نهار خوردن! واااای!
دلم لک زده بود برای خوردن! :)
دلم لک زده بود به یک روز بی انزجار... از روزه خواران علنی... دلم لک زده بود به یک روز بدون دسته بندی... روزه داران و روزه خواران... به یک روز بی قضاوت...
دلم قطعا لک خواهد زد... برای نصف شبی بیدار شدن! سحری خوردن! روزه گرفتن! نخوردن! «در بندِ» نهار نبودن! خدا را از نزدیک دیدن! احیا! به شب قدر! حلقه های آقای میم دال! عجله ای دویدن به سوی هلال احمر! از آنجا دویدن به موسسه غدیر!
دلم لک خواهد زد به گرسنگی هایی که افطار در پسشان نهفته است... نه! دلم برای این لک نخواهد زد! من هنوز روزه ام و منتظر افطار!
الها! اذانمان را بگو... مردیم از گرسنگی... 1150 سالی می شود گرسنه ایم...
- ۹۴/۰۴/۲۷
ناراحتی از خواندن یک پست واقعی.