اسفنـــدگی

اسفندگی آموز اگر طالب عشقی...

اسفنـــدگی

اسفندگی آموز اگر طالب عشقی...

اسفنـــدگی

ابری که باشد،
گویی که نه یخ ها خیال آب شدن دارند،
نه هوا خیال گرم شدن،
انگار نه انگار
که آفتابی هم هست.

شب که برسد،
بی آفتابی می زند پس کله آدم،
تاریکی، ندیدن و اشباح غوغا می کنند،

تازه می‌دانی هوای ابری صد شرف دارد به شب،
و تازه می‌فهمی که هوای ابری هم آفتاب دارد.

سپیده که بزند.
نه یخ می ماند،
نه شب،
و نه اشباح.
انگار نه انگار...
که همین دیروز
آفتاب در پشت ابر بوده

نویسندگان

آنگاه که بیداری زهر است...

پنجشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۰۰ ق.ظ

کودکی دبستانی بودم که کامپیوتر خریدیم. خیلی دوستش داشتم و اصلا بلد نبودم با آن کار کنم. اولین سوالی که از برادرم پرسیدم در مورد آن ساعت شنی ویندوز xp بود که کنار/به‌جای نشانگر نشان داده می‌شد. گفت یعنی صبر کنید... راستش وقتی فهمیدم گه برای هرکاری باید نرم افزارش را نصب کنیم این حس بهم دست داد که پانصد و اندی هزار تومان پرید. کامپیوتری که همه چیز را خودش ندارد باید نصب کرد به چه دردی می خورد.

 کم کم با آن اخت شدم. برادرم را با سوالاتم آسی کرده بودم. اول ها مدام این ور آنورش را خراب می کردم و برادرم با کلی غر زدن درستش می کرد. بهترین و شیرین ترین چیزی که آنروز ها یادگرفتم سیستم ریستوری بود 😃 کافی بود یک چیزی را دستکاری ‌کنم و لنگ بزند. زود می رفتم سربخت همین سیستم ریستوری و یکی دو‌روز زمان را به خیال خودم برمیگرداندم عقب...

شده بود دنیای من. از گیم خوشم نمی آمد. اینترنت هم که آن زمان ها مد نبود.‌ کارم شده بود دستکاری ویندوز و ورد و پاورپوینت و فتوشاپ و غیره. همان ویژگی‌را داشت که عاشقم می کرد: هیچ وقت تمام نمی‌شد! هر روز یک چیز یاد میگرفتم. آنقدر غرق این اکتشافات هر روزه شده بودم که گاهی چیز هایی در مورد خودم به ذهنم خطور می‌کرد، که فقط در دنیای باینری صفر و یک رخ می داد. گاهی فکر می‌کردم نکند مثل کامپیوترم، من هم یک دکمه ای، چیزی دارم که هنوز نمی‌دانم... بعد خودم برای خودم می خندیدم.

چند سالی گذشت. به قیمت همان چندسال وجود همان مجهول‌ را روزی از روزها در خودم کمی، فقط کمی، احساس کردم... من همان دکمه را پیدا کرده بودم... چیزی که قبلا از وجودش بی خبر بودم...چیزی که همان ویژگی خاص را داشت: هیچ وقت تمام نمی شد... اما درست مثل کلی از کارهایی که توی کامپیوتر انجام می دادم، اتفاقی بود. همان دکمه ‌ها را صدبار فشار دادم همان کار ها را انجام دادم اما همان یک بار آن چیز را حس کردم و بعد هر کار کردم دوباره‌ای در کار نبود...

باید صبر کنم... نمی دانم چه بود ولی خیلی شیرین بود. حتی شیرین تر از کامپیوتر... زمینی ها هر چیزی را که برایشان شیرین تر از کامپیوتر بود، عشق می نامیدند... صدایی که فقط یک بار به گوش می خورد... صدایی به نام عشق،شاید. رویایی که کشف شد اما...بیداری رگش را زد.

  • ۹۴/۰۹/۲۶
  • محمد رنجبر دیلمقانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی