اسفنـــدگی

اسفندگی آموز اگر طالب عشقی...

اسفنـــدگی

اسفندگی آموز اگر طالب عشقی...

اسفنـــدگی

ابری که باشد،
گویی که نه یخ ها خیال آب شدن دارند،
نه هوا خیال گرم شدن،
انگار نه انگار
که آفتابی هم هست.

شب که برسد،
بی آفتابی می زند پس کله آدم،
تاریکی، ندیدن و اشباح غوغا می کنند،

تازه می‌دانی هوای ابری صد شرف دارد به شب،
و تازه می‌فهمی که هوای ابری هم آفتاب دارد.

سپیده که بزند.
نه یخ می ماند،
نه شب،
و نه اشباح.
انگار نه انگار...
که همین دیروز
آفتاب در پشت ابر بوده

نویسندگان

صد نفر که قبل از مرگ باید شناخت

دوشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۶، ۱۰:۵۲ ب.ظ

خیلی وقت بود که در ذهنم بود یک لیستی درست کنم از کسانی که باید توی زندگی شناخت. نمی دانستم این را به شکل وبلاگ جدید یا یک دفترچه مجزا یا چه می دانم یک فایل ورد در گوشه هاردم انجام بدهم. امروز که یک نفر جدید به این لیست توی ذهنم اضافه شد تصمیم گرفتم سریع این کار را انجام دهم و بداهه همین وبلاگم را انتخاب کردم و تصمیم کردم یک موضوع با همین اسم ایجاد کنم و لیستم را هر وقت لازم شد کاملش کنم.

خب اولین نفری که به ذهنم می رسد...


من همیشه از «درس» تاریخ جغرافی متنفر بودم. اصلا شاید این طبیعت هر چیزی باشد که وقتی «درس» می شود بهش گنده زده شود. شاید هم طبیعت «درس» است که گند زند به موضوعات... بگذریم. تنها سالی که من با عشق سر یک کلاس تاریخ و جغرافیا حاضر شدم سال دوم راهنمایی بود. آقای جیم الف یک معلم خوب نبود. در طول دوره تحصیلی معلم خوب کم نداشتم. معلم اول و سوم راهنمایی همان درسم مثلا که یک نفر بود معلم خوبی بود مثلا. اما دلیل نمی شد من با عشق سر کلاسش حاضر شوم. یا معلم اول ابتدایی ام خیلی خیلی معلم خوبی بود. اما جیم الف خوب نبود. خوب و خاص بود. از تاریخ و جغرافی که فقط آنجایی را یادمان داد که قرار بود بعدا یادمان بماند. اما خیلی فراتر بود.

از زندگی شخصی اش بگویم.

جیم الف کتاب فراوان می خواند. خیلی فراوان. تلگرام ندارد. در مورد سیاست خیلی فکر می کند و میخواند و... اما کم در موردش صحبت میکند. البته شاید بگویید توی کلاس دوم راهنمایی که همه معلم ها در مورد سیاست صحبت نمیکنند. یا اصلا وقتی من دوم راهنمایی بودم که تلگرامی در کار نبود که داشته باشد. نه! من بعدها هم این فرد را رها نکردم. همیشه چشمم در معابر شهر دنبالش بود و هر وقت دیدمش 2-3 ساعتی وقتش را گرفتم تا برایم صحبت کند.

شماره جیم الف را نمی دانم. معتقد به تله‌پاتی است. می گوید اگر قرار باشد همدیگر را ببینیم می بینیم. جیم الف همانطور که گفتم تنهایی هایش را با کتاب پر می کند. به معقولات غرب علاقه چندانی ندارد. گرچه در موردشان زیاد خوانده. شرق را اما دوست دارد. عرفان شرقی، بودیسم و...

چقدر دارم با توصیف داغونش می کنم. اگر قرار باشد توی 10 صفحه توصیفش کنم تا کمی حسم را به شما انتقال دهم هم این کار را می کنم.

جیم الف معتقد است همیشه باید شاهراهی باشد که انسان راهش را گم نکند. اما در کنار شاهراه باید بعضی اوقات هم زد جاده خاکی بغل جاده و از سیب هایش چید و از باغ هایش رد شد. اما نباید از شاهراه دور شد. که دوری از شاهراه به مقصد نرسیدن دارد.

جیم الف دوم راهنمایی که بودم جلسات مختلف می آمد و تحت درس اجتماعی (معلم اجتماعی هم بود بالطبع) سوالاتی مطرح میکرد و به بهترین پاسخ یا تنها پاسخ جایزه میداد. شاید گاها سوال مطرح نکرده هم جایزه میداد. با روان نویس نستعلیق تحریری می نوشت اول جایزه (اگر جایزه دفتر یا کتاب بود). گاها سوال ها را هیچ وقت جواب نمی داد. پرسید چه چیزی فراتر از قانون است. هیچ کسی نتوانست جوابی را که او می خواست را بدهد. جوابش را نداد... شاید 6 سال بعد جوابش را از خودش توی پیاده رو گرفتم. عشق فراتر از قانون بود. معلمی را مثال زد که کلاس 8 را 8:10 می آید... بی قانون است. معلمی را مثال زد که کلاس 8 را 8 می آید... قانونمدار است. اما حساب معلمی که نیم ساعت زود تر می آید تا به مشکلات غیر درسی دانش آموزانش برسد و صدایشان را بشنود جداست. عاشق است. جیم الف زود تر می آمد شاید. یادم نیست راستش. اما عاشق بودنش یادم است. خودش تعریف میکرد که کتاب با ارزشی داشت که بر حسب اتفاق دو جلد از یک کتاب را دارا شده بود. نمی دانم هدیه یا چی. خلاصه یک کتاب را دو تا داشت. می خواست به یکی بدهد که واقعا باید. رفته بود کلاس و تعریف کتاب را کرده بود و گفته بود که هر کسی چنین کتابی را میخواهد یک هفته وقت دارد فلانقدر پول بیاورد تا کتاب را بفروشم بهش. می گفت پول ها را توی دست های آنقدر فشرده بود از عرق دستانش خیس شده بودند. مطمئن شده بود کسی که «باید» را پیدا کرده. کتاب را داده بود و پول ها رو هدیه کرده بود به خودش.

جیم الف آن زمان که معلممان بود یک پراید 141 داشت. در اوقات خالی اش زیاد ندیدم سوار ماشین باشد. یادم است یکی دو سال بعد از اینکه شاگردش شدم یک بار که با یکی از دوستانم رکاب میزدم زد کنار و آمد از وضع فعلی ام پرسید و از همکلاسی های دوم راهنمایی ام که الان کجایند و چکار می کنند و (لابد) یک شکلات داد بهم و رفت. همیشه توی جیبش شکلات داشت. جیم الف ماشین را در خانه می گذاشت و در شهر پیاده روی می کرد.

می گفت کِیفش به این است که 2 نصف شب به سرت بزند و توی دل سرما شال و کلاه کنی و بروی در کوچه ها قدم بزنی و در مورد اتفاقاتی که شاید در روز در کوی و برزن ها افتاده تصور کتی. می گفت هوا هم سرد باشد و کلاه سیاه کاموایی سرت کنی و از فرط کلاه (!) آنقدر قیافه ات غلط انداز شود که اگر کسی ببیندت شک نکند معتادی!!

از فضای مجازی به شدت رنج می کشید. از تفاوت نسل ما و نسلی که الان توی مدرسه تلگرامش آنلاین است اذیت می شد. می گفت فضای مجازی شاید بیشتر از اینکه خشونت را رواج دهد می تواند انفعال و بی خشونتی ناشی از سرگرمی کاذب را رواج دهد.

آنقدر حرفهایش به دلت می نشست که از بس پیاده شهر را بالا پایین میکردی و ولش نمی کردی زانو هایت ذوق ذوق می کردند. ماضی بودن فعل هایم را بگذارید به حساب 6-7 ماهی که ندیده امش. شاید هم بیشتر. شاید می گفت تحصیل علم نباید هدف پیش پا افتاده ای مثل اشتغال داشته باشد. یک چیز خوبی در مورد علم میگفت که یادم نیست. یک مدتی کم می دیدمش. یک بار دلیل کمپیدایی اش را جویا شدم گفت که چون وقتی روز بیرون می آید و بعضی از دانش آموزان قدیمی اش را سیگار به لب میبیند، ترجیح میدهد بعد از شام بیرون بیاید.

آدم جالبی بود. اگر از آنهایی بودی که میخواستی از هر جمله ای که میگوید عقیده اش را بیرون بکشی، گیج میشدی. دوگانه حرف نمی زد. استعاری حرف میزد.

دارم با توصیف داغونشم میکنم.

یک سایه هایی از یک تصویر کهنه ازش توی ذهنم است که کلاس تمام شده و دارد برای ما شعری را که یک کلمه اش را جاخالی گذاشته توضیح میدهد. فکر کنم هیچ وقت جواب آن سوال را نداد. دارم فکر می کنم اگر ریچارد فاینمن توی شهرما متولد میشد و معلم تاریخ جغرافیا می شد واقعا تفاوتی با جیم الف داشت یا نه.

جیم الف شاهکار بود. نه اینکه خوب باشد. خوب و خاص بود. شاید دیوانه. شاید عاشق.


پس نوشت، برای میثم ناشناس:

میثم جان پیامت دستم رسید. خیلی ذوق کردم. همه میثم های تاریخچه زندگی ام را توی ذهنم شخم زدم. اگر درست حدس زده باشم بامزه ترین تصویر مشترکی که با تو دارم، خیابان های خیس ناشی از باران است که از زبانسرای گلدیس خارج شده ایم و به خاطر تردیدی که در روند جدید کلاس زبان داریم رفته ایم موسسه زبان گویش/آتیه سازان (که آن زمان کوچه روبروی پاساژ صدر بود) و نشسته ایم و داریم ارزیابی شان می کنیم که برویم آنجا. :)

شاید هم باید دنبال میثم دیگری بگردم...

  • ۹۶/۰۹/۲۷
  • محمد رنجبر دیلمقانی

نظرات  (۴)

اونقدر مجذوب این متن شدم که شب یلدا و جمع خانوادگی توی شهر غریب رو رها کردم و فقط مشغول خواندن شدم:)
چقدر آدم جالبی..
بیشتر از همه این ب دلم نشست که "اگر قرار باشه همدیگه رو ببینیم، میبینیم!"
:)
مدتیه وبلاگ تونو دنبال میکنم..
و هیچ وقت قصد کامنت گذاشتن نداشتم..
اما این بار فرق میکرد،حس کردم اگر ذوق مو برای خوندن نوشته هاتون بگم،بفهمید صرفا فقط یکی_دونفری که کامنت میذارن فقط نیستن که از نوشته هات میکنن..
هستن کسایی ک میخونن و بی صدان..
+منتظر ۹۹نفر بعدی ام:)
+حدود۵_۶سالی بود که برای کسی کامنت نذاشته بودم و فکر هم نمی‌کردم زمانی برسه که برگردم ب دنیای وبلاگ و باز نظر بدم..
اما شاید بعدن باز از زور ذوق کامنت بذارم:))

پاسخ:
وبلاگ به همین مخاطبای خاموششه که آدم رو «خودش» نگه میداره. نه عروسکی که بقیه لایک کنن. :)
  • امید شمس آذر
  • و چرا دوست ندارید لینک کنید تا همۀ کاربران از این دایرة المعارف! بهره مند بشن؟
    پاسخ:
    اون اول که لینک نکردم وبلاگ تو یه فازی بچد که هیچ کسی که تو حقیقی میشناختم رو لینک نمی کردم. اسم خودمم پنهون بود :)
    الان اما... یادم نبود :)
    آنها در اطرافمان کم نیستند،احتمالا بلد نیستند 

    این جمله را وقتی به خودم گفتم که با تمام وجودم تلاش می کردم جیم الف زندگیم را بشناسم
    جیم الف احتمالی ام باید خیلی عالی باشد... منحصر بفرد باشد...چه میدانم آدم مهمی باشد برای خودش، هر کس که او را میبیند اصلا از دور بفهمد که چقدر خوب است ...یک لحظه فکر کردم خوبهای ذهنم را بگذارم کنار ؛جالب است که مثلا بین همین معلم هایم احساسات عمیق سختگیرترین هایشان را با چشمهای خودم دیده ام...معلم ادبیاتمان به شدت سخت گیر بود، با کسی شوخی نداشت، نمره اضافه نمیداد شاید برای تنبیه کم هم میداد، با تخطی ها به شدت هرچه تمام تر برخورد میکرد، داد می زد ،عصبانی میشد ...ادبیات شیرینی خیلی بیشتری میخواست...او نداشت،یکبار اتفاقی دیدمش مثل ابر بهار گریه میکرد...بی اهمیتی بچه ها به درسهایشان ناراحتش کرده بود (نه فقط ادبیات) در جریان اتفاقی که افتاده بود بودم ، اصلا به او نمی آمد "دلسوزی" کارش را به هق هق بکشاند طفلی آنقدر بی آزار شده بود که دلم میخواست مثل همیشه داد بزند عصبانی بشود ولی خودش باشد...نشسته بود سرش را بالا آورد شاید فقط چند ثانیه در چشمهایم خیره شد از آنجا تا ته قلبش رفتم آنقدر رفتم که وقتی به خودم آمدم که دستم روی شانه اش بود و برایش بغض کرده بودم... میدانید؟اصلا فکرش را هم نمیکردم از جیم الف به ف سین برسم ؛این را نمیگویم که ف سین شبیه جیم الف است نه اصلا... ولی میخواهم بگویم که چقدر آدمهای نه چندان جالب زندگیمان هم ابعادی دارند که وقتی میبینی باورت نمیشود آنها هم میتوانند عاشق باشند یا حداقل دلسوز ... به اینجا که رسیدم متوجه شدم که اتفاقا خود جیم الف ها هم آنقدر  پیدا نیستند، باید خودت هم در جریان قضیه باشی که پیدایشان کنی...برخلاف جمله های اولم اینطور نیست هر کس آنها را از دور می بیند متوجه خاص بودنشان بشود (نمی دانم چند نفر از همکلاسی هایتان جیم الف را شناخته اند چهار پنج نفر...دو سه نفر...یا فقط همین یک نفر...)


    »اولین نوشته انتشاری
    دیماه نود و شش«

    پاسخ:
    :) 
    و چقدر خوب میشه دیدمون همین متن شما باشه. یعنی بنا رو بر خوب و خاص بودن هر کسی بذاریم (که احتمالا بلد نیست خودشو خوب بروز برده)
    جمله آخرتونم موافقم :) فقط 2-3 نفر از دانش آموزا شاید تو این فرد عمیق شدند... بقیه فکر کردن صرفا «خوب» هست.
    ضمناً، سالی که نکوست، این بهارش عالی است(!)
    چه اولینِ قشنگی :) منتظر دومین هاتون هستیم

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی