اسفنـــدگی

اسفندگی آموز اگر طالب عشقی...

اسفنـــدگی

اسفندگی آموز اگر طالب عشقی...

اسفنـــدگی

ابری که باشد،
گویی که نه یخ ها خیال آب شدن دارند،
نه هوا خیال گرم شدن،
انگار نه انگار
که آفتابی هم هست.

شب که برسد،
بی آفتابی می زند پس کله آدم،
تاریکی، ندیدن و اشباح غوغا می کنند،

تازه می‌دانی هوای ابری صد شرف دارد به شب،
و تازه می‌فهمی که هوای ابری هم آفتاب دارد.

سپیده که بزند.
نه یخ می ماند،
نه شب،
و نه اشباح.
انگار نه انگار...
که همین دیروز
آفتاب در پشت ابر بوده

نویسندگان
۱۲
دی

... جلسه تمام می شود. ز.ت. و ع.ص. می روند. من، م.ک و م.ا سه تایی می مانیم و در مورد نشریه و چاپ و هزینه اش و ... صحبت می کنیم. کمی بعد ز.ت زنگ می زند به میم (م.ا) و می گوید که میدان توحید شلوغ شده. تظاهرات است. چون 2 روزِ قبل در مشهد و سایر شهرها تظاهرات ها جنبه اقتصادی هم داشته سریع تصمیم میگیرم یک تعدادی برگه شعاری چاپ کنیم و بین مردم یواشکی پخش کنیم که مردم خطشان را از نامردم جدا کنند. «ز» می گوید که داشته از تظاهرات کنندگان فیلم می گرفته که زده اند زیر دستش و گوشی اش افتاده الان هم دارد می رود خانه شان. نماز هول هولکی مان را می خوانیم و راه میفتیم. میدان توحید خلوت است. وارد ایستگاه توحید می شویم تا در ایستگاه انقلاب یا تئاتر شهر پیاده شویم. بلندگوی ایستگاه اعلام میکند قطار در این دو ایستگاه نخواهد ایستاد و مقصد بعدی فردوسی است. برمیگردیم بیرون و سریع پیاده به سمت میدان انقلاب می رویم. حوالی میدان متوجه میشویم که جریان جمعیت مخالف ما حرکت می کند. اندکی بعد پشتشان یگان ویژه را میبینیم که دارند جمعیت را با آن هیبت خاصشان دور می رانند. شعار و باتوم و خشونتی در کار نیست.

از این ها رد می شویم.

پلیس ضد اغتشاش در همه چهار راه ها ایستاده. فعلا چیز خاصی نیست. جلوی سردر دانشگاه تهران هم پلیس هست. روی سردر شعار «مرگ بر فتنه گر» نوشته اند! تعجب می کنیم! از تئاتر شهر کم کم دود و اشک آور و سطل آشغال مشتعل و تابلو های کنده شده و جداکننده های روی زمین را می بینیم. درست شبیه آنچه در ویدئوهای مربوط به فتنه 88 دیده ایم. کم کم به فردوسی نزدیک می شویم. صدای شعار می آید. مردم تماشاچی وار دور میدان ایستاده اند و نگاه می کنند. آن وسط اتفاقاتی می افتد که نمی توانم درست تشخیص دهم. جایم را عوض می کنم. می روم پشت در ایستگاه مترو. اصلا حواسم نیست که فردوسی تقاطع حافظ است و کمی پایین تر پل کالج است.

بسیجی های موتوری از خیابان رد می شوند و بوق ممتد موتور همه جا را فرا می گیرد و جمعیتِ مخالف شعار «بی شرف، بی شرف» سر می دهد. از سمت دیگر ناگهان جمعیت دیگری می بینم که هجوم می آورند. انگار که یکی براندشان. در گوشه میدان جلوی یک جایی که به نظر یک اداره دولتی می رسد اما یادم می رود نگاه کنم تابلوئش چیست می ایستم. دختری چادری به شدت ترسیده و نگهبان آن اداره از لای نرده بهش یک چیزی می گوید. به نظر می رسد دارد نصیحتش می کند که مثلا چرا توی این شلوغی آمده ای بیرون. زنی میانسال که مثل من از جمعیت جدا شده تا توی ازدحام مجبور به دویدن نشود از من می پرسد که جریان چیست اینجا چه خبر است؟ تقریبا روز اول شلوغی های تهران است. تلویزیون هم هنوز چیزی نشان نداده. طبیعی است هنوز خبردار نشود. (به اشتباه) جواب می دهم، فتنه ای جدید است. مثل 88. (هنوز نمی دانم که این یکی فتنه نیست، شورش است. انحطاط است) می ترسد. مامور های غیرضداغتشاش می آیند و مردم را به داخل ایستگاه مترو هدایت می کنند. من هم میم/کاف و میم.الف را که ازم جدا شده اند پیدا می کنم و میرویم داخل ایستگاه مترو فردوسی. میم الف ازمان جدا می شود تا برود خانه. ما هم سوار مترو می شویم تا برگردیم همان توحید و سپس خوابگاه. داخل ایستگاه متوجه می شویم انقلاب و تئاتر شهر باز شده. سوار می شویم و همان اولین ایستگاه که تئاتر شهر (چهار راه ولیعصر) باشد پیاده می شویم. دوباره خیابان انقلاب... 

در یکی از خیابان های فرعی (شاید شهدای ژاندارمری یا یکی از موازی هایش) باز با هجوم جریان مخالف اغتشاشگران مواجه می شویم. باز مامورین ضداغتشاش می رانندشان. برای آنکه در جریانشان نیفتیم و الکی ندویم، یواشکی کنار می کشیم و پشتمان را میدهیم به کرکره بسته نزدیک ترین مغازه. دختری اغتشاشگر از ترس خودش را می چپاند در اولین مغازه باز. (فروشگاه روپوش پزشکی) ماموران ضداغتشاش سوار بر موتور باتوم نمایی می کنند و جیغ گاز موتور را الکی بالا می برند تا در اغتشاشگران ترس ایجاد کنند.

کمی جلوتر لباس شخصی هایی را می بینیم که شلنگ و لوله‌ی پلاستیکی و چوب نیم سوخته به دست ایستاده اند و از ایستاده مردم جلوگیری می کنند. جوانی (که به نظر نمی رسد اغتشاش گر باشد) با یکی از آنها بحث می کند. یکی داد می زند واینسا، یکی داد میزند (اگر درست شنیده باشم) اسنپ زده ام اینجا!جر و بحث بالا می گیرد و لباس شخصی با چوب می زند روی ساعد جوان. هر دو به شدت عصبی اند.

اندکی بعد، زنی که شوهرش/پسرش همراهش است الکی جیغ میزند سر یک لباس شخصی دیگر. مفهوم نیست چه میگوید. لباس شخصی دست هایش را بالا گرفته و میگوید «بابا کاریت ندارم بیا برو». زن همچنان جیغ میزند و شوهر/پسرش همینطور نگاه میکند. مرد می گوید بیا برو کاریت ندارم و همین چرخه ادامه می یابد و قضیه ختم به خیر می شود.

تصمیم میگریم برویم پایگاه. که حوالی انقلاب است. می رویم. بعد از شام میم  می رود خوابگاه و من هم می مانم آنجا. کمی بعد بچه ها خبر می آورند که احتمالا به خاطر همجواری پایگاه به یکی از ساختمان های اداری قوه قضائیه اغتشاشگران به آنجا حمله کنند و اگر آنجا حمله کنند بی شک از خجالت ما هم در می آیند. پیاده رو را آمده اند سنگ های اندازه نصف آجر چیده اند و فضا را آماده کرده اند. دو تا از بچه ها می روند آنها را جمع می کنند و ما هم هر چی لوله و چوب اینجور چیزها هست جمع میکنیم وسط پایگاه تا آماده درگیری شویم. تعدادمان خیلی کم است. 4-5 نفریم. اگر بیایند حسابی مورد عنایتمان قرار می دهند. دو سه ساعتی می گذرد. خبری نمی شود. بچه های جدیدی می آیند و از کوی دانشگاه تهران خبر می آورند که اوضاع بی ریخت بوده!

سر روی بالش می گذارم... شاید دارم به ح.عین ، دوست صمیمی دوران دبیرستانم که دوستی امان از جانب او به هم خورد فکر میکنم. صبح قبل از جلسه ر.ح. گفته که ح.عین «سبز» شده! راستی فاصله بین حق و باطل تار موی نازک است یا تار موی ضخیم؟


1  اسنپ سرویسی شبیه تاکسی تلفنی است که به جای تماس تلفنی، در نرم افزار مخصوص به خودش در گوشی موقعیت جغرافیایی تان روی گوشی مشخص می کنید و راننده می آید دنبالتان

* برای آنها که نقاط مذکور تهران را نمی شناسند؛ از غرب به شرق:

توحید --> میدان انقلاب --> تئاتر شهر ---> فردوسی

** اگر عمری باقی بماند 10 دی را که خیلی خیلی متفاوت تر است می نویسم.

  • محمد رنجبر دیلمقانی
۰۲
دی

اصلا بحث بخشش و نبخشش نیست! بحث این است که کسی که پا ندارد هیچ وقت نمی تواند شوت بزند. حال این پا را یکی ازش گرفته باشد یا مادرزادی پا نداشته باشد. فرقی ندارد. هر پایی فقط یک بار می تواند بریده شود! کسی که پایت را می برد صد بار بگذر، صد بار فراموش کن... فرقی ندارد. به هر حال دیگر هیچ وقت قرار نیست بتوانی شوت بزنی...

اما این هیچ وقت شوت نزدن، یعنی نتوانستن زدن نا امیدی نیست! هرگز نیست. شوت، تمام زندگی نیست. کسی که پایش را بریده اند نمی تواند شوت بزند. درست. اما فقط نمی تواند شوت بزند. همین! کلی کار دیگر هست که میتوان به جای شوت زدن انجام داد. می توان نشست و گریه کرد. شعر خواند. نثر نوشت. چه می دانم. کلی کار هست، اد باید شوت بزنی؟

شوت اما... هیچ وقت نمی تواند با شعر و شطرنج و گریه جایگزین شود. هیچ وقت... و حسرت پای بریده شده از پای نداشته خیلی بیشتر است. کسی که پایش را وسط شوت زدن بریده اند... شیرینی شوت را چشیده.

پا همه زندگی نیست. اما... حیف... ستون زندگی است. نباشد؛ زندگی می لنگد. مثل من. 

توپ نیست. شوت نیست... ملالی نیست. اما. دیگر. پا هم نیست...

  • محمد رنجبر دیلمقانی
۲۷
آذر

خیلی وقت بود که در ذهنم بود یک لیستی درست کنم از کسانی که باید توی زندگی شناخت. نمی دانستم این را به شکل وبلاگ جدید یا یک دفترچه مجزا یا چه می دانم یک فایل ورد در گوشه هاردم انجام بدهم. امروز که یک نفر جدید به این لیست توی ذهنم اضافه شد تصمیم گرفتم سریع این کار را انجام دهم و بداهه همین وبلاگم را انتخاب کردم و تصمیم کردم یک موضوع با همین اسم ایجاد کنم و لیستم را هر وقت لازم شد کاملش کنم.

خب اولین نفری که به ذهنم می رسد...


من همیشه از «درس» تاریخ جغرافی متنفر بودم. اصلا شاید این طبیعت هر چیزی باشد که وقتی «درس» می شود بهش گنده زده شود. شاید هم طبیعت «درس» است که گند زند به موضوعات... بگذریم. تنها سالی که من با عشق سر یک کلاس تاریخ و جغرافیا حاضر شدم سال دوم راهنمایی بود. آقای جیم الف یک معلم خوب نبود. در طول دوره تحصیلی معلم خوب کم نداشتم. معلم اول و سوم راهنمایی همان درسم مثلا که یک نفر بود معلم خوبی بود مثلا. اما دلیل نمی شد من با عشق سر کلاسش حاضر شوم. یا معلم اول ابتدایی ام خیلی خیلی معلم خوبی بود. اما جیم الف خوب نبود. خوب و خاص بود. از تاریخ و جغرافی که فقط آنجایی را یادمان داد که قرار بود بعدا یادمان بماند. اما خیلی فراتر بود.

از زندگی شخصی اش بگویم.

جیم الف کتاب فراوان می خواند. خیلی فراوان. تلگرام ندارد. در مورد سیاست خیلی فکر می کند و میخواند و... اما کم در موردش صحبت میکند. البته شاید بگویید توی کلاس دوم راهنمایی که همه معلم ها در مورد سیاست صحبت نمیکنند. یا اصلا وقتی من دوم راهنمایی بودم که تلگرامی در کار نبود که داشته باشد. نه! من بعدها هم این فرد را رها نکردم. همیشه چشمم در معابر شهر دنبالش بود و هر وقت دیدمش 2-3 ساعتی وقتش را گرفتم تا برایم صحبت کند.

شماره جیم الف را نمی دانم. معتقد به تله‌پاتی است. می گوید اگر قرار باشد همدیگر را ببینیم می بینیم. جیم الف همانطور که گفتم تنهایی هایش را با کتاب پر می کند. به معقولات غرب علاقه چندانی ندارد. گرچه در موردشان زیاد خوانده. شرق را اما دوست دارد. عرفان شرقی، بودیسم و...

چقدر دارم با توصیف داغونش می کنم. اگر قرار باشد توی 10 صفحه توصیفش کنم تا کمی حسم را به شما انتقال دهم هم این کار را می کنم.

جیم الف معتقد است همیشه باید شاهراهی باشد که انسان راهش را گم نکند. اما در کنار شاهراه باید بعضی اوقات هم زد جاده خاکی بغل جاده و از سیب هایش چید و از باغ هایش رد شد. اما نباید از شاهراه دور شد. که دوری از شاهراه به مقصد نرسیدن دارد.

جیم الف دوم راهنمایی که بودم جلسات مختلف می آمد و تحت درس اجتماعی (معلم اجتماعی هم بود بالطبع) سوالاتی مطرح میکرد و به بهترین پاسخ یا تنها پاسخ جایزه میداد. شاید گاها سوال مطرح نکرده هم جایزه میداد. با روان نویس نستعلیق تحریری می نوشت اول جایزه (اگر جایزه دفتر یا کتاب بود). گاها سوال ها را هیچ وقت جواب نمی داد. پرسید چه چیزی فراتر از قانون است. هیچ کسی نتوانست جوابی را که او می خواست را بدهد. جوابش را نداد... شاید 6 سال بعد جوابش را از خودش توی پیاده رو گرفتم. عشق فراتر از قانون بود. معلمی را مثال زد که کلاس 8 را 8:10 می آید... بی قانون است. معلمی را مثال زد که کلاس 8 را 8 می آید... قانونمدار است. اما حساب معلمی که نیم ساعت زود تر می آید تا به مشکلات غیر درسی دانش آموزانش برسد و صدایشان را بشنود جداست. عاشق است. جیم الف زود تر می آمد شاید. یادم نیست راستش. اما عاشق بودنش یادم است. خودش تعریف میکرد که کتاب با ارزشی داشت که بر حسب اتفاق دو جلد از یک کتاب را دارا شده بود. نمی دانم هدیه یا چی. خلاصه یک کتاب را دو تا داشت. می خواست به یکی بدهد که واقعا باید. رفته بود کلاس و تعریف کتاب را کرده بود و گفته بود که هر کسی چنین کتابی را میخواهد یک هفته وقت دارد فلانقدر پول بیاورد تا کتاب را بفروشم بهش. می گفت پول ها را توی دست های آنقدر فشرده بود از عرق دستانش خیس شده بودند. مطمئن شده بود کسی که «باید» را پیدا کرده. کتاب را داده بود و پول ها رو هدیه کرده بود به خودش.

جیم الف آن زمان که معلممان بود یک پراید 141 داشت. در اوقات خالی اش زیاد ندیدم سوار ماشین باشد. یادم است یکی دو سال بعد از اینکه شاگردش شدم یک بار که با یکی از دوستانم رکاب میزدم زد کنار و آمد از وضع فعلی ام پرسید و از همکلاسی های دوم راهنمایی ام که الان کجایند و چکار می کنند و (لابد) یک شکلات داد بهم و رفت. همیشه توی جیبش شکلات داشت. جیم الف ماشین را در خانه می گذاشت و در شهر پیاده روی می کرد.

می گفت کِیفش به این است که 2 نصف شب به سرت بزند و توی دل سرما شال و کلاه کنی و بروی در کوچه ها قدم بزنی و در مورد اتفاقاتی که شاید در روز در کوی و برزن ها افتاده تصور کتی. می گفت هوا هم سرد باشد و کلاه سیاه کاموایی سرت کنی و از فرط کلاه (!) آنقدر قیافه ات غلط انداز شود که اگر کسی ببیندت شک نکند معتادی!!

از فضای مجازی به شدت رنج می کشید. از تفاوت نسل ما و نسلی که الان توی مدرسه تلگرامش آنلاین است اذیت می شد. می گفت فضای مجازی شاید بیشتر از اینکه خشونت را رواج دهد می تواند انفعال و بی خشونتی ناشی از سرگرمی کاذب را رواج دهد.

آنقدر حرفهایش به دلت می نشست که از بس پیاده شهر را بالا پایین میکردی و ولش نمی کردی زانو هایت ذوق ذوق می کردند. ماضی بودن فعل هایم را بگذارید به حساب 6-7 ماهی که ندیده امش. شاید هم بیشتر. شاید می گفت تحصیل علم نباید هدف پیش پا افتاده ای مثل اشتغال داشته باشد. یک چیز خوبی در مورد علم میگفت که یادم نیست. یک مدتی کم می دیدمش. یک بار دلیل کمپیدایی اش را جویا شدم گفت که چون وقتی روز بیرون می آید و بعضی از دانش آموزان قدیمی اش را سیگار به لب میبیند، ترجیح میدهد بعد از شام بیرون بیاید.

آدم جالبی بود. اگر از آنهایی بودی که میخواستی از هر جمله ای که میگوید عقیده اش را بیرون بکشی، گیج میشدی. دوگانه حرف نمی زد. استعاری حرف میزد.

دارم با توصیف داغونشم میکنم.

یک سایه هایی از یک تصویر کهنه ازش توی ذهنم است که کلاس تمام شده و دارد برای ما شعری را که یک کلمه اش را جاخالی گذاشته توضیح میدهد. فکر کنم هیچ وقت جواب آن سوال را نداد. دارم فکر می کنم اگر ریچارد فاینمن توی شهرما متولد میشد و معلم تاریخ جغرافیا می شد واقعا تفاوتی با جیم الف داشت یا نه.

جیم الف شاهکار بود. نه اینکه خوب باشد. خوب و خاص بود. شاید دیوانه. شاید عاشق.


پس نوشت، برای میثم ناشناس:

میثم جان پیامت دستم رسید. خیلی ذوق کردم. همه میثم های تاریخچه زندگی ام را توی ذهنم شخم زدم. اگر درست حدس زده باشم بامزه ترین تصویر مشترکی که با تو دارم، خیابان های خیس ناشی از باران است که از زبانسرای گلدیس خارج شده ایم و به خاطر تردیدی که در روند جدید کلاس زبان داریم رفته ایم موسسه زبان گویش/آتیه سازان (که آن زمان کوچه روبروی پاساژ صدر بود) و نشسته ایم و داریم ارزیابی شان می کنیم که برویم آنجا. :)

شاید هم باید دنبال میثم دیگری بگردم...

  • محمد رنجبر دیلمقانی
۲۶
آذر

نظریات علمی منتج به الحاد هم عاشق ترم میکند... در طبیعتی که خودت ساختی هم انسان را آنقدر آزاد و انتخابگر خلق کردی که انکارت را هم «آن گاه که بخواهد» نتیجه بگیرد.

  • محمد رنجبر دیلمقانی
۲۳
آذر

خیلی حرف ها هستند که دوست دارم در مورد دانشگاه بنویسم؛ از طرفی هم عجزی که در مقابل شرایطی که دانشگاه برایم تدارک دیده را می بینم و فکر میکنم که چرا اصلا باید در مورد دانشگاه بنویسم.

مگر کدام دانشگاهی تا حالا نوشته های دانشجویانش را خوانده که دانشگاه شهید بهشتی دومی باشد.

به هر حال ننوشتن هم اذیتم می‌کند.

امروز در یک سمینار با موضوع علوم شناختی و عنوان مغز و شناخت که در دانشگاه امیرکبیر برگزار شد شرکت کرده بودم.

دو تا موضوع را توی پارانتز برایتان مشخص کنم. یکی اینکه اگر نمی دانید دقیقا تعریف سمینار چیست و تفاوتش مثلا با سمپوزیوم و همایش و کنگره و کنفرانس و گردهمایی و نشست و ... چیست، چیزی از دست نداده اید اساسا این باکلاس های فرهنگ لغتی چندان تفاوتی ندارند. در بعضی سالن بزرگ است و در بعضی میز گرد است و در برخی یک عده ای قبل از خودشان مقاله میفرستند و...

موضوع دوم هم اینکه اگر فکر می کنید من یا هرکسی که در سمیناری شرکت میکند، یا هر تعداد مینار دیگر، آدم با کلاس یا دانشمند و چه می دانم درس بخوانی هست... به شدت در اشتباهید. یک آگهی تلگرامی می بینید، خوشتان می آید می بینید گران نیست، ممکن است یک سر نخ توی 6 ساعت از صحبت کردن های استادان مختلف بگیرید، میروید سایتش، ثبت نام می کنید، می روید. همین...

خب می گفتم. سمینار مغز و شناخت بود. سرنخی که گرفتم بیشتر «اقتصاد شناختی» بود. اینکه مثلا بر اساس تحلیل مغز و رفتار های انسان ها طوری عمل کنیم که بتوانیم بیشترین سود را ازشان بیرون بکشیم :) البته در بحث بازاریابی و...

بگذریم.

بزرگواری گفتند:

کاری رو پیش نمیبره

شاید به شعار گفتم:

بافرض نبردن هم...حقیقت باید همیشه روشن باشه... حتی اگه نتونه اطرافشو روشن کنه

وگرنه... یه روزی... همه... فکر میکنن... حقیقت... یعنی تاریکی

دارم اصلم را برای خودم دیکته میکنم... باید عملی کنم.

  • محمد رنجبر دیلمقانی