اسفنـــدگی

اسفندگی آموز اگر طالب عشقی...

اسفنـــدگی

اسفندگی آموز اگر طالب عشقی...

اسفنـــدگی

ابری که باشد،
گویی که نه یخ ها خیال آب شدن دارند،
نه هوا خیال گرم شدن،
انگار نه انگار
که آفتابی هم هست.

شب که برسد،
بی آفتابی می زند پس کله آدم،
تاریکی، ندیدن و اشباح غوغا می کنند،

تازه می‌دانی هوای ابری صد شرف دارد به شب،
و تازه می‌فهمی که هوای ابری هم آفتاب دارد.

سپیده که بزند.
نه یخ می ماند،
نه شب،
و نه اشباح.
انگار نه انگار...
که همین دیروز
آفتاب در پشت ابر بوده

نویسندگان
۰۴
تیر

داشتم به این فکر می کردم که دانشگاه های ایران چقدر برای عاشقان صندلی دارند! باور کنید شوخی نمی کنم! دانشگاه های ایران واقعا هوای عاشق ها را بدجوری دارند.

رشته تجربی را در نظر بگیرید، یا هنر، یا زبان!!

چه رشته ای دوست دارید؟

 پزشکی؟ 

بررسی اش را بگذارید برای آخر... 

دندانپزشکی! 

این را هم در آخر ! داروسازی! 

این هم در آخر! 

فیزیوتراپی!

 عهههه

مگر رشته ای هم ماند؟

شما یک تاجرید، نه عاشق!


نفر بعدی لطفا...


چه رشته ای دوست دارید؟

پزشکی.

اگر این نشد چی؟

خب یک رشته ای که با علم پزشکی سنخیت داشته باشد، آخر من عاااشق طب ام.

زیست شناسی چطور است؟

خوب است.

کدام دانشگاه؟

بهترینش!

رتبه تان در چه حدودی است؟

سه هزار

بفرمایید، دانشگاه تهران.


نفر بعدی،


کدام؟

پزشکی!

و اگر نشد چی؟

پزشکی!

نمی شود، دندانپزشکی داریم پولش بیشتر است!

پزشکی!

نمی شود!

پزشکی!

رتبه تان چند است؟

سال بعد کنکور می دهم،هنوز نمی دانم.

تبریک می گویم، شما عاشق پزشکی هستید، اما بدلیل عده ای لاشخور پول‌پرست باید کمی بیشتر تلاشتان را بکنید.


بعــــــ(امروز چقد گرمه، منو نوشتن تو لیست شیفت هدایت رشته امروز... منم روووزه... مگه می شه سر عالم و آدم منت نذارم)ــــدی!!


سلام استاد

سلام پسرم، چه رشته ای؟

من از خون و بریدن و تکه تکه کردن‌می ترسم. روحم لطیف است. برای من چی سراغ دارید.

پزشکی!

استاد! به عرایضم توجه نکردید؟

آهان... شرمنده زبانم عادت کرده. هنری باشد خوب است؟

واااای من عااااشق نقاشی ام!

همان نقاشی چطور است؟

عاااالی!

چه دانشگاهی؟

بهترینش باشد!

باشد. چقدر بلدی!

اصول دین را بلدم، بگم؟

نه. مرکز استانتون قبولی.


بعــــــ(با نعره)ــــدی!

رشته؟

مدرسان شریف!

چی؟

مدرسان شریف!

چی میگی؟ صدات آشناس..

بیست و نه دو تا شیش!

آبیاری گیاهان دریایی چطوره.

مدرسان شریف

برو بیرون.



بعدی.

چی؟

شیمی!

چرا پزشکی نه؟

وسعم نمی رسه.

تمام.


و داستان ادامه دارد...

 دیدین؟

به همین راحتی. کافیه رشته های آمپول دار (علوم پزشکی) نخواهید... بقیه اش تمام است.

پولناک بودن رشته های آمپولی، باعث شده لاشخورها بریزند جای عاشقان پزشکی را تنگ کنند.اما... باور کنید کافی است کمی به درون خودتان مراجعه کنید... قلبتان خیلی حرف‌ها برای گفتن دارد.

  • محمد رنجبر دیلمقانی
۰۲
تیر

توکل به خدا رابطه چندانی به «اعتقاد» و «ایمان» ندارد. توکل به خدا یک «علم» است. توکل به خدا یعنی بدانی که  هیچ یک از قوانین طبیعی و بشری قابل تکیه نیستند و در کل با اینکه برنامه ریزی هایت را باید بر اساس اسباب تنظیم کنی اما «بدانی» که نه برنامه هایت و نه اسباب و قوانین قابل تکیه هستند.

توکل یعنی من برای فلان امتحانم درس می خوانم و برنامه ریزی ام بر اساس همین «مطالعه» است ولی  «میدانم» که «نمی توانم» بر این مطالعه تکیه کنم. چرا که ممکن است در روز امتحان آپاندیسم متورم شود، یا در راه حوزه امتحانی تصادف کنم، یا توی امتحان سرم درد کند، یا سالن امتحان سرد باشد، گرم باشد، شب امتحان از پله ها بیفتم و پایم بشکند، شب امتحان زلزله بیاید، توی امتحان نفر بغل دستی ام به خاطر بیماری صرع از هوش برود و من تمرکزم را از دست بدهم، روز امتحان به کما بروم، یا حتی روز امتحان بمیرم و هزاران اتفاق ممکن دیگر که مرا از تکیه بر «خودم»، قوانینم، مطالعه ام مستاصل می کنند.

اما او فراتر از هر اتفاقی است. پس می توانم به او تکیه کنم. این یعنی دانستن نه الزاما اعتقادی پیچیده و نماز-شب-طلب-کن.

یک کلام، توکل یعنی بر اساس قدر الهی زندگی کن و از قضای الهی به خدا پناه ببر.

  • محمد رنجبر دیلمقانی
۳۰
خرداد

اینکه می گویند قیامت پس از مردن اتفاق می افتد، شاید چندان درست هم نباشد. توی زندگی‌ اتفاقاتی می‌افتد که خودت را در معرض محک عده‌ای افراد معتمد قرار می دهی و توی دلت چنان از خودت مطمئنی که انگار نعوذ بالله پس از خدا و اهل بیت تو سومین رتبه کائنات باشی. کمی هم اغماض بکنی، شاید سکوی سوم را با کلی منت تقدیم کنی به شهدا و خودت شوی رتبه چهارم.

لازم نیست رتبه واقعی ات را بهت بگویند... کافی است یکی دو تا سوال در مورد «کیفیت» بودنت بپرسند و قبل از هر آنی که جوابشان را بدهی،‌ اول جواب خودت را می دهی. قبل از اینکه محکت کنند، خودت خودت را محک می‌کنی. یواش یواش دخل و خرجت به هم می خورد. چرا که خودت را شناخته‌ای.

می توانستی خیلی جاها در جواب خیلی محک ها خودت را طوری جلوه دهی که نه سیخ بسوزد و نه کباب، اما... ندادی... می توانستی نه مردم سالار باشی و نه کیهانی...در عوض جام جم باشی... که امن بود، سوال سخت در ورا نداشت. می توانستی حتی یکسال دور خودت پیله درست کنی امن امن. می توانستی از کدخدای شهرت کلی تمجید کنی. که نکردی. می توانستی هم پنجاه و پنج مساوی یکی باشی هم پرچمی باشی هم یالثاراتی هم بنفش. نشدی. نشدی تا جنگ اول را به صلح آخر ترجیح داده باشی. تا خودت را آنجا نهی که هستی، نه اینکه با نقش بازی کردنی محتمل، شدنی محتمل‌تر را شاید به ارمغان آوری، اما نکردی تا مجبور نباشی سالهای سال این نقش زمخت را به جان بخری. تا آنجایی باشی که اگرت جویند آنجا بیابند. 

زندگی است دیگر. اگر از همین بالا پایین هایی که می گویند، به ظاهر فقط پایین هایش نصیبت گردد، خدا... خدا به جبران همه آنها چنان بالا قرار دارد که عبدش را کافی است.

طی یک سال اخیر مشتاق اتفاق افتادن «شدنی» توی زندگی ام بودم که نه بر اساس سرنوشت که بر اساس قدر الهی «نشد»، ناراحت شدم... به اندازه همه عشق های به فرجام نرسیده دنیا ناراحت شدم. به اندازه شکست برجام ناراحت شدم. اما بعد از ناراحت شدنی دو سه ساعته وقدم زدنی تنهایی، همه فالوچارت زندگی ام را از اول مرور کردم و دیدم که برای این اتفاق دو فلش کشیده بودم که یکی شدن بود و دیگری به تحقیق «نشدن».

بعد، به جای اینکه کلی اه و پیف کنم که از اولش هم نمی خواستم و این جور ماجراهای گوشت و گربه و دستِ نرسیده و یا به جای اینکه قدم های تنهایی ام را حرام سوال،های بی جوابی از جنس «چرا نشد؟» و یا اینکه خودم را دل خوش کنم به امیدی واهی از نوع «می‌شود! این نشدن هم خود نوعی امتحان است».... بعله، به جای همه این افکار مزخرف، به یک چیز فکر کردم: «حالا که نشد. از این به بعد فلش دوم را دنبال خواهم کرد»

می ماند یک وظیفه که برای این نشدن در قبال پروردگارم دارم و آن تنها ارز رایجی است که عبد باید بدهد و پروردگار به آن نیاز نداشته باشد و آن عنصری است به نام «شُکر». مگر بنده جز شکر چه دارد که به جای آورد؟ با تمام اشتیاقی که به این شدن داشتم یک تار موی نداشته ی خداوندم را را به بی نهایت بار از این شدن ها نمی دهم،‌ چرا که همه این شدن ها و نشدن ها اجزای لایتجزای زندگی ای هستند که همه از آن اوست.

خدا، بالای همه دست هاست و دیگر هیچ.

  • محمد رنجبر دیلمقانی
۲۲
ارديبهشت
شهادت سردار ناظری دلم را آتش زد... حیف... حیف...
  • محمد رنجبر دیلمقانی
۱۷
فروردين

صد روز تنهایی... کاری از گابریل گارسیا رنجبر


اما پس از صد روز و اندی چند بخش به وبلاگ اضافه خواهم کرد. اینها را می‌گویم که بعدا در رودربایستی خودم و شما بمانم و از تنبلی بی‌خیالشان نشوم.
۱ دامنه اختصاصی
۲ آموزش زبان انگلیسی
۳ آموزش زبان آذری
۴ معرفی کتاب ماه
۵ روی ماه گل نرگس را ببوس... در این بخش به جنبه عاطفی مسئله غیبت، آنچه تابحال به خاطر پرداختن به مسئله عقلی غیبت مغفول مانده است، می‌پردازم. البته قصد کلید زدن این موضوع را ندارم فقط منابعی که بر این اساس طراحی شده اند را جستجو و مطالعه و چکیده‌نگاری خواهم کرد.  کتاب روی ماه خداوند را ببوس بر همین اساس البته در موضوع توحید نگاشته شده است. اولا خودم و ثانیا جامعه امروز تشنه این جنبه از مهدویت است. خودم فقط با یک واژه جذب این گرایش شده ام. و اولین مطالعه ام در مورد بررسی این موضوع کتاب خانواده و تربیت مهدوی تالیف حاج آقا تهرانی بوده.
۶ معرفی نرم افزار های خاص اندروید و ویندوز
۷ ارائه ترفند های ریز کامپیوتر و اندروید
۸ چگونه احوالپرسی هایمان را به ادبیات انتظار بیاراییم: این ایده با جرقه یکی از دوستانم به ذهنم خطور کرد. ما (یعنی اول من سپس شما) میتوانیم در ده ها برخورد روزانه مان از واژگانی استفاده کنیم که بار معنوی انتظار را به دوش می‌کشند. مثلا بجای کلمه «فعلا» که اصطلاح خداحافظی است بگوییم «زیر سایه مهدی» باور کنید اثر خیلی زیادی دارد
۹ سید علی چه گفت؟: تحلیل شخصی آخرین سخنرانی های آ.سید علی
۱۰ آنچه از ترجمه های امروز آموختم: همیشه لابلای ترجمه یک اثر، مترجم مهارتهای تازه ای از ترجمه یاد می‌گیرد. شاید بد نباشد آنها را با هم سهیم باشیم،باشیم، نه؟

پاپستی:  البته این بخش ها غرق در مَجاز نیستند! بلکه همه این بندها باید در فضای رئال (همان واقعی است، خواستیم کلاسمان بزند بالا) تک به تک اقدام شوند و پردازش شوند و پخته شوند. همه این ها را برای خودم می‌خواهم. اگر اینجا هم می‌گذارم بخاطر این است که شوق ارائه دادن مرا به ادامه دادن وا دارد. 
پاپستی دیگر:  احتمال اضافه شدن یکی از دوستانم به عنوان نویسنده به وبلاگ وجود دارد. دیدینش بهش سلام بدهید!
  • محمد رنجبر دیلمقانی