اسفنـــدگی

اسفندگی آموز اگر طالب عشقی...

اسفنـــدگی

اسفندگی آموز اگر طالب عشقی...

اسفنـــدگی

ابری که باشد،
گویی که نه یخ ها خیال آب شدن دارند،
نه هوا خیال گرم شدن،
انگار نه انگار
که آفتابی هم هست.

شب که برسد،
بی آفتابی می زند پس کله آدم،
تاریکی، ندیدن و اشباح غوغا می کنند،

تازه می‌دانی هوای ابری صد شرف دارد به شب،
و تازه می‌فهمی که هوای ابری هم آفتاب دارد.

سپیده که بزند.
نه یخ می ماند،
نه شب،
و نه اشباح.
انگار نه انگار...
که همین دیروز
آفتاب در پشت ابر بوده

نویسندگان

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۲ ثبت شده است

۰۶
مهر

7 سال داشتم که مانند همه به مدرسه رفتم. اولین روز که وارد مدرسه شدم یک دوست پیدا کردم. پسر خوبی بود. امین نام داشت. هر روز که گذشت با هم دوست "تر" شدیم. دوستان خوبی بودیم برای هم. البته از دو پسر بچه 7 ساله انتظار "رفاقت" نمی رفت. هوای همدیگر را داشتیم.

 

سال تحصیلی تمام شد. در طول 3 ماه تابستان برای تنها دوستم امین نامه ای نوشتم و بردم درِ خانه شان. خانه نبود. برگشتم. و نامه را هیچ وقت به او ندادم.

سال تحصیلی جدید شروع شد ولی... بی امین.... امین رفته بود مدرسه دیگر.

حدود 9 سال گذشت... و من در طی این سالها او را ندیده بودم

حالا کلاس اول دبیرستان بودم.

صدایـم بـم شـده  بود. جـملاتم  بزرگترانه تر شده بودند. پشت  لبـم سبـز شده بود.  قدم بلند تر شده بود. حرکاتم عاقلانه تر.

امین را دیدم.

صدایش بم شده بوده. جملاتش بزرگترانه تر شده بودند. پشت لبش سبز شده بود. قدش بلند تر شده بود. حرکاتش عاقلانه تر.

ولی یک مشکلی وجود داشت.

بار اول که من امین را بعد از سالها دیدم از او خوشم نیامد. یک دفعه از چشمم افتاد. ازش بدم آمد. حرکاتش در نظرم بی معنی و لوس جلوه کرد.

چند روز توی نخ این ماجرا بودم. که چرا از او بدم...

این سوال حدود 1 سال در ذهنم بی جواب ماند.

****

حدود 3-4 ماه شاگردش شدم... معلم خوبی بود. حدود 8 ماه بود که میشناختمش. آدم روشنفکری بود. هرچند موهایی هم توی ماستش داشت. بالاخره انسان بود دیگر. خدایش داند. آدم خوبی بود. هرچه باشد حداقل وظیفه اصلی اش را به نحو احسن انجام می داد. به غیر از درس، درس های زیاد ازش یاد گرفتیم. همه دوستش داشتند. خیلی از من خوشش می آمد. یک جورهایی شبیه هم بودیم. 

آن روز که داشتیم از کلاس خارج می شدیم، گفت: من شاید طی یکی دو هفته بعد از خدمتتان مرخص شوم. حلالیت خواست. جدی نگرفتیم؛ گفتیم: حلال. فکر کردیم که حداقل این را میدانیم که این آخرین دیدارمان نبود. فکر نکردیم که... آن آخرین جلسه اش بود ولی... بود.

چند ماه گذشت... رفتم محل کار جدیدش برای دیدنش... مرا به یکی از کلاس ها دعوت کرد... شوکه شدم... از او بدم آمد.... از چشمم افتاد... وقتی دستش را کرد توی جیبش و.... سیگارش را آورد بیرون. نمی دانستم سیگاری است.

افراد زیادی می شناختم که سیگاری بودند. با سواد تر از او. شاید دوست داشتنی تر از او. ولی... هیچگاه از آنها بدم نیامده بود. از چشمم نیافتاده بودند.

چند روز در این فکر بودم که چرا یکدفعه به خاطر فقط یک سیگار از او بدم آمده بود....

*****

یکی دو ماه بود که کتابش را خوانده بودم. چیز های جالبی نوشته بود. کتاب پرباری داشت. از دید فلسفی به ماجرا نگاه کرده بود. کلا نگاه ریز بینانه ای داشت. خیلی مطالبش را دوست داشتم. او دوست یکی از دوست هایم بود.

آن روز رفتم خانه دوستم. او هم آنجا بود. اولش نشناختمش. وقتی فهمیدم خود اوست، تعجب کردم. نمی دانم چرا ولی یک حس عجیبی به من دست داد. بیچاره کار بدی نکرد ولی من فکر کردم که او نمی تواند خودش باشد. 

نمی دانم چرا...

******

کلاس اول راهنمایی بودم. داشتم از خانه مادر بزرگم به خانه می آمدم که یک دفعه یکی از معلم هایمان را دیدم.

نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. بلند خندیدم. ولی به بلندی خنده ای که وقتی به خواهرم ماجرای دیدن معلمم را تعریف کردم نبود. خواهرم خندید نه به خاطر ماجرایی که دیده بودم. خواهرم به خنده من خندید. در راه که داشتم می آمدم یک دفعه معلمم را دیدم که با دمپایی های پلاستیکی و شلوار راحتی از خانه شان به سرعت خارج شد و دوید دنبال وانت سبزی فروش و داد زد: آقا!!!! نگه دار!!! تمام ماجرا این بود ولی تعجب و در پی آن خنده من از این جالب تر بود. من تعجب کردم چون تا به حال این فکر در ذهنم ایجاد شده بود که معلم ها در خانه هم کت وشلوار می پوشند(!) من فکر می کردم معلم ها در خانه هم با کفش راه می روند. من تعجب کردم و خندیدم چون فکر نمی کردم که معلم ها هم دنبال وانت سبزی فروش بدوند (!)

خواهرم خندید و گفت: خب! مگه آدم نیست. اونم معلمه دیگه

راست هم میگفت. پس چرا من تعجب کرده بودم؟

******

داشتم به همه ی این ماجرا ها که در طول دو سه سال برایم اتفاق افتاده بودند فکر می کردم و در این حال با کامپیوترم ور می رفتم که دیدم یکی دارد مرا صدا می زند: محمد، محمد!

دنبال صدا گشتم، چیزی پیدا نکردم.

باز صدا کرد: محمد، محمد اینطرف رو نگاه کن من اینطرفم روی میز!

اوه خدای من صدا از اسپیکر کامپیوترم بود! آنهم خاموش!!!!

بلافاصله از اتاق فرار کردم!

رفتم هال...

صدا بلند تر شد: نترس باهات کاری ندارم بزدل. من فقط یک اسپیکرم از من می ترسی؟

مانده بودم هاج و واج! اسپیکر حرف می زد؟

وسط هال متوقف شدم.

باز داد زد: محمد نترس من باهات کاری ندارم.

آرام آرام ترسان ترسان لرزان لرزان برگشتم اتاق.

گفتم: تو داری حرف میزنی؟

- اشکالی دارد؟ نه . لابد فقط شما آدم ها حرف می زنید.

- ولی....

- من هر روز حرف می زنم خودت روشنم میکنی و هر صدایی از خودم در می آورم

- درست! ولی اینبار....

- حالا این را ول کن. به چی داشتی فکر می کردی زیاد تو خودت بودی.

- راستش، داشتم به چند ماجرای مشابه که برایم اتفاق افتاده اند فکر می کردم.

- چه ماجرا هایی؟

- تو واقعا داری حرف می زنی؟

- نکنه وقتی اسمم رو میذاری Speaker خودت باور نداری که Speak کنم

- ماشاالله انگلیسیت هم که خوبه

- آخه، بوووووووق! من اهل آمریکام دیگه. مگه نمی بینی اسمم هم Next ـه؟

- توهین نکن . یادم رفته بود

- تو توهین نکن منم نکنم

- من کی توهین کردم؟

- وقتی به انگلیسی دونستن من تعجب میکنی داری به شعورم توهین میکنی

- هه هه

- نخند! حالا نگفتی چه ماجرا هایی؟

       و شروع کردم این ماجرا ها را یکی یکی برایش شرح دادم

گفت: اینکه معلوم است چرا همه این اتفاقات افتاده است.

- چرا؟

- همه این اتقاقات افتاده است چون شیرین عقلی عزیز دل من

- هوی حرف دهنت رو بفهم از برق درت میارم ها!!

- شوخی کردم. تهدید نکن!

- خب حالا این مسخره بازیا رو بذار کنار. راستی راستی دلیلشون رو میدونی؟

- آره

- چیه؟

- "تصویر"

- هان؟

- "تصویر"!

- یعنی چی؟

- یعنی تصویری واقعی از افراد نداشتی

- میتونی یکم بیشتر توضیح بدی؟

- ببین! همه این اتفاقات افتاده چون تو بر پایه یه سری اطلاعات ناقص یا غلط یا راکد یه تصویری از افراد در ذهنت ساختی و بر پایه همین تصویر غلط از صاحب همون تصویر یک سری انتظارات "فرا-انسانی" داشتی.

- میشه یکم واضح تر بگی؟

- مثلا تو همین ماجرای امین تصویری که توی ذهنت ایجاد شده بود تصویر یه کودک 7 ساله شیرین بود که وقتی این تصویر با امینِ 16-17 ساله مطابقت نکرد تو ازش بدت اومد.

- خودمونیم اسپیکر ها هم یه چیزایی حالیشون میشه ها!

- درست صحبت کن!

- شوخی کردم ببخشید. 

- باشه

- یه سوال دیگه!

- بپرس.

- راه حلش چیه؟

- راه حل خاصی نداره. به مرور زمان اون فرد رو مورد سنجش معیار های واقعیت قرار میدی و اگه تطابق داشت ازش خوشت میاد. همین. فقط یادت باشه در مورد این فرد چند روز اول نه تصمیمی بگیر و نه در موردش قضاوت کن.

- ممنون

 

-- محمد! محمد! نمی خوای بری رخت خوابت بخوابی؟

- سلام مامان من کجام؟

-- چیزی نشده تو روی میز کامپیوترت خوابت برده از بس که با این کامپیوتر بی چاره کشتی میگیری. مثل اینکه خواب هم میدیدی داشتی تو خواب حرف میزدی

- چه حرفی؟

-- متوجه نشدم مثل اینکه گفتی " تصویر چیه؟" یا "تصویریه" یا یه چیزی مثل این

- آهان!

-- حالا چه خوابی داشتی می دیدی؟

- هیچی مثل اینکه قاطی کردم

  • محمد رنجبر دیلمقانی