حدود یک سال پیش بود که وقتی آن فیلم بعد از ۲۹ سال پا به خانهمان گذاشت انگار که خاطرات زنده را زنده تر کرد. دوباره آن هوار هایی که سال ۶۵ نشنیده بودم رفت بالا... توی خانهمان قیامتی برپا شد. اینبار زنده بودن خاطرات به جایی کشید که شک کنم واقعا من در آن دوران نبودم؟ مثلا حداقل بچه بوده باشم و به یاد نیاورم؟ از ۶۵ تا ۷۵ ده سال و صفر روز فاصله بود. درست ده سال بعد از اینکه او را به خاک بسپارند، در همان سالروز، به دنیا آمده بودم.
همینها، بهانه شد تا گوشهایم را تیز کنم و از لابهلای حرفهای اعضای خانوادهام سرنخ هایی از آنچه که بود به دست آورم. اینکه وقتی پر کشید، یکسال جوانتر از من بود، اینکه عاشق لباس بسیجی بود، اینکه عاشق عشق شد... و ... اینکه ساکش توی خانه ماست.
صحبت از عموی شهیدم طوری پدرم را به هم میریخت که مجبور بودم فقط بشنوم. عمویی که از ترس مانع شدن خانواده سه روز آخر را خانه نیامد، این را از بین صحبت های پدرم فهمیدم.ساکش توی جعبه تلویزیون قدیمی بود.
پریروز بود تلویزیون مدافعان حرم را نشان میداد. یکهو دلم هوایش را کرد... چند جعبه پر روی هم... از همانهایی که توی هر خانه ای پیدا میشوند. جابجایشان کردم و رسیدم به همان جعبه، با کلی دلهره عجیب بازش کردم و همان ساک را دیدم... یک ساک چرمی قهوه ای...
زیپش را باز کردم؛ کتاب ادب فارسی بود... اما معلوم بود تا نصفش را خوانده است. شاید تا همان درس «قداست شهید» نوشته شهید مطهری. کتاب زبان و بینش و عربی... چقدر احمقانه دنبال اشتراکاتش با خودم بودم... انگار که خودم را به زور بخواهم شبیه او کنم، انگار که دلم را به این خوش کنم که دستختمان شبیه است. اما نبود. دلم را به این خوش کنم که عکس امام ره را که ازیک روزنامه ام را با میخکوب بچسبانم داخل جلد دفترچه ام و یک تکه مشما بچسبان رویش که از عکس محافظت کند. اینکه عکس قائم مقام رهبرم را هم بچسبانم آنور دفترچه. اما من.. نه دستختم شبیهش بود، نه عکس امام را توی دفترهایم می چسباندم و نه حتی عکس رهبر زمانم را می چسباندم آنور دفترچه ام چه برسد به قائم مقامش.
یک پیراهن شیری رنگ که به گفته مادرم خیلی دوستش داشت، که مادرِ مادرم به رسم عرف آن را در عروسی پدرم به او خلعت داده بود.. یک اور کت امریکایی سبز. پرونده ناتمام مدرسه اش، و نهایتا دو تا دفترچه، یکی آبی سرودهای انقلابی به دستخط خودش و البته ناتمام؛ و یکی دفترچه سیاه رنگ ورزش.
و آخرین برگ یکی از همان دو دفترچه... که برنامه تحصیلی اش را نوشته بود. و آخرش کادر کرده بود: فردا امتحان دینی فارسی میخوانیم حساب میگوییم.
بقول چیستا یثربی... عاشقانه تر از این هم بود؟ باید صدهابار تکرارش کنم. فردا امتحان دینی فارسی میخوانیم حساب میگوییم...فردا امتحان دینی فارسی میخوانیم حساب میگوییم...
شاید این همان وصیت نامه ای هست که همیشه دنبالش بودم. چند کتاب ناتمام درسی، پرونده ناتمام مدرسه، یک پیراهن، یک اورکت، یک دفترچه ورزشی، یک دفترچه سرودهای انقلابی، و نهایتا یک یادداشت... اینکه فردا امتحان دینی داریم. اینکه فردا باید فارسی بخوانیم. اینکه باید فردا حساب بگوییم... در یک ساک...
من وصیت نامه اش را پیدا کرده بودم.