اسفنـــدگی

اسفندگی آموز اگر طالب عشقی...

اسفنـــدگی

اسفندگی آموز اگر طالب عشقی...

اسفنـــدگی

ابری که باشد،
گویی که نه یخ ها خیال آب شدن دارند،
نه هوا خیال گرم شدن،
انگار نه انگار
که آفتابی هم هست.

شب که برسد،
بی آفتابی می زند پس کله آدم،
تاریکی، ندیدن و اشباح غوغا می کنند،

تازه می‌دانی هوای ابری صد شرف دارد به شب،
و تازه می‌فهمی که هوای ابری هم آفتاب دارد.

سپیده که بزند.
نه یخ می ماند،
نه شب،
و نه اشباح.
انگار نه انگار...
که همین دیروز
آفتاب در پشت ابر بوده

نویسندگان

۳۰ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

۰۷
تیر

در گیرودار جنگ تحمیلی بود که دیدم پدرم یک چیز مکعبی شکل را در دستمالی پیچیده و آن را با دلهره ای بی سابقه به خانه آورد... به طور عجیبی اینور آنور را می پایید که  مبادا کسی ببیند. جویای نام «آن چیز» شدم که گفت اسمش  VHS است که ویدئو می خوانندش. سیمی داشت و دوشاخه و یک سری دکمه رویش. کاربردش را پرسیدم ، گفت که برای پخش فیلم هست. آن زمان فیلم های هندی زیاد طرفدار داشتند. البته این را بعدا فهمیدم. دکمه ای را که روی یک مثلث بود و زیرش یک خط، فشار داد و در کمال تعجب دیدم که زبانی از آن بیرون آمد به رنگ سیاه و به شکل همان دستگاه در ابعاد کوچک که در وسط این مکعب دو تا دایره سفید بود. گفتم که پدر اولا این جسم سیاه رنگ چیست؟ گفت که این هم نوار ویدئوست. «خب به چه دردی می خورد؟» سوال دیگر من بود. گفت که فیلم داخل نوار ضبط می شود و ما آن را می بینیم. پرسیدم: «پدر! چیز دیگری هم دارد؟» گفت: نه؟ و گفت که کرایه اش کرده است از عباس آقای همسایه.

 
  • محمد رنجبر دیلمقانی
۰۷
تیر

به یکی میگن آقا قبول باشه انگار شما روزه هستین (غیر از ماه رمضان)

میگه: تااااااااازه، نماز شبم خوندم :)

  • محمد رنجبر دیلمقانی
۰۴
تیر

یک روز صبر ، دو روز صبر ، یک هفته صبر ، یک ماه صبر ... آخر چه قدر صبر؟ 

از وقتی که بلاگفا بی هوا جاخالی داد چند ده روزی صبر کردم ولی نوک انگشتانم می خاریدن باید می نوشتم...

طرحی نو درانداختم... و پناه آوردم به اینجا... بد جایی نیست... اگر بشود، مطالب قبلی ام را که در بلاگفا نوشته بودم می آورم اینجا...

نظرات هم بدون تایید نمایش داده می شوند؛ خواستید فحش بدهید، بدهید. آزادید...

اگر هم خواستید پیشینه «شاید"من"» را بکاوید، بکاوید: Lastleaves.blogfa.com

 

  • محمد رنجبر دیلمقانی
۰۳
تیر

عینکش را برداشت و هااااه ه ه ه هع ه ه ه... و شروع کرد ادامه دادنِ حرف زدن و پاک کردن عینکش با گوشه پیراهنش...

همه دانش آموزان دست هایشان را به حالتی جفت کرده بودند که کف دست راست آرنج چپ را لمس می کرد و پشت دست چپ پایین آرنج راست را... و یا شاید هم برعکس... و این حالت دست ها را پهن کرده بودند روی نیمکت و چانه شان را هم گذاشته بودند رویش... و با فوت کردن با مدادی که روی نیمکت شیب دار بالا و پایین می رفت بازی می کردند...

داشت می گفت که حلال خدا و حرامش شوخی کردنی نیست... می گفت که جزای حرام جهنم است و اینکه بهشت مال متقین است... و بچه ها داشتند با فوت و مداد باز می کردند و گوش می دادند... همچنان می گفت... گفت و گفت و گفت ... نیم ساعتی گذشت...  زنگ که خورد گفت: برای امتحان از دینامیک و حرکت شناسی آماده شوید... درس امروزمان تمام شد... شماره ام را هم نوشته ام روی وایت برد؛ آنهایی که نمونه سوال می خواهند بیایند آموزشگاه فلان.

 

  • محمد رنجبر دیلمقانی
۰۳
تیر

آقا چشمتان روز بد نبیند. خویشمان از فرنگ آمده بود به ما کله بزند که قرار شد برویم یک چشم اندازی به اماکن قشنگ و به اصطلاح خودمانی خوشگل بیندازیم تا هم فالی گرفته باشیم و هم تماشایی کرده باشیم.

در اثنای راه که می رفتیم از 1357مان و روح الله مان پرسید و ما هم آنچه را که هست گفتیم. از اماممان گفتیم که تا نداشت. اینکه آدم مومن و متعهد و مدیر و مدبر و در کنار همه این ویژگی های باکلاس ساده زیست هم بود؛ اینجور نبود که مثلا بگوید من رهبرم و باید خانه ام مجلل باشد و بعد از رحلتم حرمم باید کاخ شود که «برای مردم ساخته شده». از 9دی مان از قضا پرسید و نیز از سیدعلی مان که گفتم سیدعلی مان هم کم از روح الله مان ندارد. زیلوی آبی رنگش را هم یاد آور شدم.

مع هذا، گفتم شاید بد نباشد اگر سری بزنیم به کاخ سعدآباد طهران و تفاوت بزرگ طهران و تهران را در تجمل گرایی و ساده زیستی به رخ بکشیم.

رفتیم و کاخ سعد آباد را نشان خویشمان بدهیم که الحمدلله مفید فایده واقع شد و خویشمان به کاخ نشینی آن ملاعین پی برد و از شدت تحول مویه بکرد و خون بگریست.

سپس گفت که چه می شود اگر یک نگاهی هم به حرم مطهر روح الله تان بیندازیم؛ ماهم با هزار تا ذوق و شوق دست خویش را گرفتیم و بردیم حرم اماممان. راستش آنجاها را قشنگ نمی شناختیم. به راننده تاکسی گفتیم که ما را ببرد به جایی که گفتم. بعد از مدتی راننده خنگ گفت رسیدیم. ما هم ها اینور را نگاه و آن ور را بپا ولی خنگ بود که بود دوساعت ما را دور خودمان چرخانده بود و برده بود همانجای اول. شاید هم یکی شبیه آن. خویشمان یک نگاه اُریبی به ما انداخت و به زبان فرنگی گفت: «ور ایز د دیفرنس؟» زبان بسته فکر کنم می گفت که «کو تفاوت؟» ما را می گویی؟ با هزار تا قسم به حضرت عباس که بابا این راننده خنگ است اینجا حرم امام نیست... حرم امام ما ساده بود نه کاخ... ولی کو گوش شنوا؟

 برای اینکه کم نیاوریم زود قضیه را انداختیم گردن یکی. او هم نه گذاشت و نه برداشت که «چرا فامیلی شان یکی است؟» ما هم باز هنگ به عمل آوردیم و بعد از ریستارت آن صفحه آبی رنگ ویندوز آمد و یک پیغام ارور نشانمان داد به این صورت:

Let’s say your father was scholar, what’s the result for you from his school?

خویش زبان بسته مان آمد این را ترجمه کند که در اثنا از شدت تحول مُرد... اما گویی کامپیوترمان یک چیزی توی مایه های فضل پدر و مفضولٌ الیه و حاصلش گفته بود. ما که نفهمیدیم منظورشان چیست؟ ان شاء الله خدا همه ما را آدم کند.

  • محمد رنجبر دیلمقانی