همین سه چار روز پیش برگشتیم... و گفتیم: آخیییییش... اما... این اولین باری بود که نگفتیم «هیچ جا خونه خود آدم نمیشه» چون از جایی آمده بودیم که از خانه خود آدم هم صد بار سر تر بود...
از جای اصلی اش نمی گویم، که قابل وصف نیست.
وصف شدنی اش که قریب به وصف نشدنی بود مردمش بودند... انگار آن میدان مسقف وصف نشدنی اش مردم شهر را جوری تربیت کرده بود که نشناخته به دل آدم می نشینند...
۵ونیم صبح است تمام طول شب را توی همان میدان بی همتا به صبح رسانده ام. منتظر خط ۳ در ایستگاه نزدیک حرم نشسته ام. هوا سرد میزند. پیرمردی خمیده نزدیک می آید و با همان لهجه واقعاً شیرینش می پرسد: «امروز چَن شنبه یه؟» جوانی با تردید جواب می دهد: «سه شنبه یه.» کارتی دستنویس از جیب داخل ژاکتش در می آورد و می دهد به همان جوان: ببین سه شنبه چی نوشتَه؟ جوان می گیرد و نگاهی می اندازد و می گوید: یا ارحم الراحمین
کارت دستنویسش را می گیرد و راه می افتد... دو قدمی پیش می رود. می ایستد. خطاب به همان جوان سرش را بر می گرداند: هر روز صد تا ذکر بگو کارِت درست میشه...
جلو تر می روم... توی همان بالا خیابان مردی به طرف حرم می ایستد و سلامش را می دهد و به راهش ادامه می دهد. یا همان بچه مدرسه ای که رو به حرم دستش را گذاشته روی سینه اش لب هایش را تکان میدهد... خونگرمند و با معرفت... نیز مؤمن...
اما این همه اش نیست... خونگرمی و معرفت و ایمان فقط در این برنزه ها نیست که فقط اینها اینجوری باشند... این ها مجاوران حرم ضامن آهویند... عجب نیست اگر دل را بی خونریزی تصرف کنند... اینجا مشهد وادی آنانی است که زندگی بینشان هنوز مثل این شهر های دیگری نیست که نه آسمانشان نگاه کردنی است نه زمینشان سر به زیر انداختنی...