صد روز تنهایی... کاری از گابریل گارسیا رنجبر
اما پس از صد روز و اندی چند بخش به وبلاگ اضافه خواهم کرد. اینها را میگویم که بعدا در رودربایستی خودم و شما بمانم و از تنبلی بیخیالشان نشوم.
صد روز تنهایی... کاری از گابریل گارسیا رنجبر
روزگاری مسیر نزدیک خانه ما محل گذر سربازان ارتش به قصد میدان تیر بود. یادش بخیر آن زمان ها همه نظامی های لباسپوش برایمان «پلیس» بودند. از آنجا که رد میشدند با چنان ذوقی صف میکشیدیم و تماشایشان میکردیم که انگار توی تئاتر شهر اتللو را به نمایش گذاشته باشند. جایتان خالی، جای الانمان خالی.
پلیس که میدیدیم لذت میبردیم. کمی بزرگتر که شدیم، یا حداقل اگر بزرگترهم نشده بودیم خودمان را به زور میخواستیم قاطی آدم بزرگها بکنیم، یاد گرفتیم که برای کلاسش هم که شده وقتی پلیس میبینیم ذوق نکنیم. بعدها نامردهای زمانه غیرمستقیم یادمان دادند که پلیس را «مامور» بخوانی بزرگانه تر است.
بعد ها بزرگ و بزرگتر که شدیم گروهی اندک از همان مامور ها یادمان دادند که پلیس ها پول حرام میخورند... کثافت ها با القای این فکر گند زدند توی همه اسطورههامان. یکی نبود بگوید که بابا مشت غلط میکند نمونه خروار باشد. اما دیگر کار از کار گذشته بود. مردم پلیس ها را دیگر مامور میدیدند. مامورانی که یک جیبشان جیب خودشان بود و دیگری جیب بیت المال. اما بخدا اینگونه نبود. نه اینکه تویشان پیدا نمیشد. اما تویشان درستکارهم زیاد بود.
حیف... حیف که بعدها تا چندسالی خود پلیس ها هم یواش یواش به خودشان تلقین کردند که مامورند نه پلیس..
چهار پنج سالی شاید مامور ها شده بودند قاطی این پلیسها و گند زده بودند توی همهی ذهنیات کودکانی که میخواستند بزرگ شدند پلیس شوند. دیری نپایید که بالایی ها جلوی این اسطوره کشی را گرفتند. سازوکاری بنا کردند تا مامور ها را از همان اولش از پلیس ها سوا کنند و بفرستند خانههایشان. پنج سال پیمانی کار کردن از همان سازوکار ها بود.
و دیگر اینکه مبادله زندان به پول را هم جمع کردند. آخر گروهی واقعا اندک از مامورها یادگرفته بودند که بعد از امنیت فروشی اگر هم گیر بیفتند یک سالی آب خنک بنوشند و پولشان را توی جیب نگه دارند و سپس برگردند سرکارشان. اما دیگر از این حاتم بخشی های بیت المال خبری نبود. این روز ها روی کاغذ امنیت فروشی معادل است با مصادره و زندان و سپس اخراج . در عمل هم که تقریبا امنیت فروشی دارد به صفر میل میکند. اگر هم باشد دچار میشود به همان حکم روی کاغذ.
دهه هشتادی ها و دهه نودی ها خوشبختند، دیگر وقتی کمی بزرگتر شدند، کسی بهشان یاد نخواهد داد که پلیس ها را مامور بخوانند بهتر است، دیگر وقتی بزرگ شدند در اینکه توی کودکی گفته اند پلیس خواهند شد تردید نمی کنند
. من هم خوشبختم، چون اگر اینجا بنویسم سردار «منتظر المهدی» را هم بخاطر اسمش، هم کارآمدی اش و هم بخاطر تیپ و کسوتش دوست دارم دیگر ابای این را نخواهم داشت که نکند فردا از پلیس بودن به مامور شدن عدول کند و آبروی وبلاگم برود.
آدم هایی مثل من جنگ را دوست دارند... نمی دانم این تکه اش را کجا خواندهبودم که «از دل مادر خبر ندارند...» که جنگ را دوست دارند... بزدل هایی از جنس من( منش را برای برنخوردن به شما نمی گویم... واقعا میگویم) جنگ را برای «مردن بی نامه اعمال» میخواهند و اسمش را میگذارند شهادت...آری، بزدل های از جنس من جنگ را میخواهند برای مردن نه برای جنگیدن.
کفری ام ، کفری! میفهمی؟
فرهیخته میخواهی؟ مخاطب شبکه چهار سیما میخواهی؟ اینکه چیزی نیست! یک تک پا قدم رنجه کن و به بلاگ دات آی آر، اسلش، چنجز یک سری بزن... پنج وبلاگ اول را باز کن! نه ادامه اش را نخوان! ادامه پست را نخوان برو آنجا یک سری بزن و برگرد...
برگشتی؟ خب برویم سر ادامه پست... پنج وبلاگ اول را باز کردی؟ چه دیدی؟ دسته بندی کن! دسته ای که اصلا در زمین سیر نمی کردند... دسته ای هم دلانه می نوشتند... آنها را هم د ر این مقال بیخیال! ماندند بقیه... ۹۹ درصد این بقیه از مخاطبان شبکه چهار سیما بودند! نه نه... اشتباه نکن! منظورم این نیست که تلویزیون را روی شبکه چهار نگه میداشتند... بلکه فقط از جنس مخاطبان شبکه چهار بودند نه الزاما مخاطب آن باشند... اکثرشان سیگاری اند... حتی اگر سیگار نکشند... اکثرشان «بقیهش مال خودت» هستند!
از دست اینهاست که کفری ام! از فرهنگ و بیفرهنگی گله میکنند و اینکه چرا مردان چشم زیاد دارند و زنان مو زیاد دارند و چرا جامعه این قدر اخ است و اواخواهر است و زشت است و کفیر (کثیف به زبان ترکی) است و کسی کاری نمی کند و توی صدا سیما چرا آن فیلم اینقدر ایراد دارد و غیره و ذلک!
یکی نیست بپرسد عزیز دل خودت... برای این کمبود ها (گاها درست و گاها خیالی) چند قدم برداشته ای؟ تو که اینقدر «بقیهش مال خودت» هستی، چرا سالی یکبار به خانه سالمندان سری نمیزنی (در این مورد خودم را هم میگویم که به مدد سنگ اندازی یک مردک نتوانستم)، تو که اینقدر «پر و پاقرص شبکه چهاری» چرا یک تکانی به خودت نمی دهی! تو که اینقدر سیگاری هستی چرا «سیگار مشروع» کسی نمیشوی؟
حالم از سیگاری هایی که سیگار نمی کشند روم به دیوار میشود...
البته باری شکر که به تعداد وبلاگ نویسان سیگاری سیگار نکش... آدم هایی هستند که قبل از غر زدن تغییر میدهند قضا را... دمشان گرم، تنشان سالم
راهی نور شدیم، ضلع غربی ایرانمان را طی کردیم... آذربایجان تا خوزستان... مصداق عینی سرزمین چهار فصل بودن را لمس کردیم... از زمستان شروع کردیم و در کردستان پاییز و در کرمانشاه و لرستان بهار و در خوزستان تابستان را چشیدیم... عجب راه زیبایی بود و عجب مقصد زیباتری...
به شهر دانیال نبی علیه السلام رسیدیم و از رشادت های نابغه جنگی مان حسن باقری شنیدیم... عجب حس عجیبی داشتند این خاک های به ظاهر خاک...
عجیب زیبا بودند دانه دانه این خاک های به ظاهر خاک... انگار کن که بغض چندین ساله رنگ از رخسارشان برگرفته بود... زرد بودند و سرخ... از خون می گفتند و از ایثار و از مردانی که لاله لاله پرپر شدند تا خون از دماغ من و هم نسلی هایم قطره ای به زمین نچکد...
آه... که هزار هزار دفتر از آنها گفتن کافی نیست... رفتیم اروند کنار... مزار غواص هایی که برای خدایشان بی پروا به آب زدند... غواصانی که تکلیفشان ورود به اروند بود... نه الزاما خروج از آن...
آه... که گام به گام این شهرها با آن پوست های سبزه شان برایت سخن ها داشتند... از نخل های سوخته بی سر گرفته تا همان ساختمان هایی که به لطف ترکش های متعدد سوراخ سوراخ شده بودند... انگار که سالها در آنجا زیسته باشم...
علقمه... آنجا که کربلایی شدن را هم رزمان عموی شهیدم تجربه کردند... از میان نیزار ها که گام بر میداشتی... گویی که تک تک همین نی ها... نی هایی که همیشه نماد سوز بوده اند... نماد فراق بوده اند برایت از صحنه هایی که به خود دیدند دیکته میکردند... فداکاری هایی که نه راویان فتح از آنها خبر دار شدند، نه نویسندگان کتابها و گاهی نه حتی خود نی ها... فقط رزمنده های فهمیدند و خدایشان...
باید بروی و ببینی و لمس کنی که روی خاک هایی که از شهدا فقط استخوانشان را به خود ندارند... گوشتشان، پوستشان، خونشان همه و همه در بین دانه دانه همین خاکها برایت از عشق می گویند و از پرواز... بماند که گاهی حتی همان استخوان و پلاک خودشان را نیز برای روز مبادا از دیده ها پنهان کرده اند... انگار که رفتن ماموریتشان را خاتمه نداده ... هنوز که هنوز است، وقتی اندک لغزشی توی دل هر کدام از فراموش کنندگانشان ایجاد شود...استخوانی می نمایند و به یادت می آورند که آهاااای خدا را به یاد بیاور...
شلمچه... محل عروج عموی شهیدم... از خون دلهایش می گوید... از اینکه چه جوانانی را به خود دید...اینکه قدمگاه ثامن بودن و کربلای پنج را به خود دیدن یعنی تمرین برای میزبانی سربازان یوسف زهرا ...
طلائیه... به قول حاج آقا ضابط... واقعا که چه طلائیه... از حمید باکری می گوید از خیبر می گوید... از تلانبار شهید می گوید...آه که کلام از طلائیه گفتن در ضیق است...
چه بگوییم... از چشم های فروننشسته مان، از دامان فرو نگرفته مان از حجابی که برایش خون دادید و ما خلاصه اش کردیم برای سر نماز هایمان... آه که شهدا... آه عمو... بردار زاده ات اینجا تو را به اندازه یک عکس روی دیوار می شناسد... آه عمو که برادر زاده ات اینجا حرفی برای گفتن ندارد...