اینکه می گویند قیامت پس از مردن اتفاق می افتد، شاید چندان درست هم نباشد. توی زندگی اتفاقاتی میافتد که خودت را در معرض محک عدهای افراد معتمد قرار می دهی و توی دلت چنان از خودت مطمئنی که انگار نعوذ بالله پس از خدا و اهل بیت تو سومین رتبه کائنات باشی. کمی هم اغماض بکنی، شاید سکوی سوم را با کلی منت تقدیم کنی به شهدا و خودت شوی رتبه چهارم.
لازم نیست رتبه واقعی ات را بهت بگویند... کافی است یکی دو تا سوال در مورد «کیفیت» بودنت بپرسند و قبل از هر آنی که جوابشان را بدهی، اول جواب خودت را می دهی. قبل از اینکه محکت کنند، خودت خودت را محک میکنی. یواش یواش دخل و خرجت به هم می خورد. چرا که خودت را شناختهای.
می توانستی خیلی جاها در جواب خیلی محک ها خودت را طوری جلوه دهی که نه سیخ بسوزد و نه کباب، اما... ندادی... می توانستی نه مردم سالار باشی و نه کیهانی...در عوض جام جم باشی... که امن بود، سوال سخت در ورا نداشت. می توانستی حتی یکسال دور خودت پیله درست کنی امن امن. می توانستی از کدخدای شهرت کلی تمجید کنی. که نکردی. می توانستی هم پنجاه و پنج مساوی یکی باشی هم پرچمی باشی هم یالثاراتی هم بنفش. نشدی. نشدی تا جنگ اول را به صلح آخر ترجیح داده باشی. تا خودت را آنجا نهی که هستی، نه اینکه با نقش بازی کردنی محتمل، شدنی محتملتر را شاید به ارمغان آوری، اما نکردی تا مجبور نباشی سالهای سال این نقش زمخت را به جان بخری. تا آنجایی باشی که اگرت جویند آنجا بیابند.
زندگی است دیگر. اگر از همین بالا پایین هایی که می گویند، به ظاهر فقط پایین هایش نصیبت گردد، خدا... خدا به جبران همه آنها چنان بالا قرار دارد که عبدش را کافی است.
طی یک سال اخیر مشتاق اتفاق افتادن «شدنی» توی زندگی ام بودم که نه بر اساس سرنوشت که بر اساس قدر الهی «نشد»، ناراحت شدم... به اندازه همه عشق های به فرجام نرسیده دنیا ناراحت شدم. به اندازه شکست برجام ناراحت شدم. اما بعد از ناراحت شدنی دو سه ساعته وقدم زدنی تنهایی، همه فالوچارت زندگی ام را از اول مرور کردم و دیدم که برای این اتفاق دو فلش کشیده بودم که یکی شدن بود و دیگری به تحقیق «نشدن».
بعد، به جای اینکه کلی اه و پیف کنم که از اولش هم نمی خواستم و این جور ماجراهای گوشت و گربه و دستِ نرسیده و یا به جای اینکه قدم های تنهایی ام را حرام سوال،های بی جوابی از جنس «چرا نشد؟» و یا اینکه خودم را دل خوش کنم به امیدی واهی از نوع «میشود! این نشدن هم خود نوعی امتحان است».... بعله، به جای همه این افکار مزخرف، به یک چیز فکر کردم: «حالا که نشد. از این به بعد فلش دوم را دنبال خواهم کرد»
می ماند یک وظیفه که برای این نشدن در قبال پروردگارم دارم و آن تنها ارز رایجی است که عبد باید بدهد و پروردگار به آن نیاز نداشته باشد و آن عنصری است به نام «شُکر». مگر بنده جز شکر چه دارد که به جای آورد؟ با تمام اشتیاقی که به این شدن داشتم یک تار موی نداشته ی خداوندم را را به بی نهایت بار از این شدن ها نمی دهم، چرا که همه این شدن ها و نشدن ها اجزای لایتجزای زندگی ای هستند که همه از آن اوست.
خدا، بالای همه دست هاست و دیگر هیچ.