اسفنـــدگی

اسفندگی آموز اگر طالب عشقی...

اسفنـــدگی

اسفندگی آموز اگر طالب عشقی...

اسفنـــدگی

ابری که باشد،
گویی که نه یخ ها خیال آب شدن دارند،
نه هوا خیال گرم شدن،
انگار نه انگار
که آفتابی هم هست.

شب که برسد،
بی آفتابی می زند پس کله آدم،
تاریکی، ندیدن و اشباح غوغا می کنند،

تازه می‌دانی هوای ابری صد شرف دارد به شب،
و تازه می‌فهمی که هوای ابری هم آفتاب دارد.

سپیده که بزند.
نه یخ می ماند،
نه شب،
و نه اشباح.
انگار نه انگار...
که همین دیروز
آفتاب در پشت ابر بوده

نویسندگان

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ازدواج» ثبت شده است

۲۳
شهریور

جمعه 22 شهریور 1398 - تهران - پارک شهر

اولین قرار نهار بیرون خوردنمان را می گذاریم. باقالی پلو پخته ای. با کمبود امکانات دانشجوانه. از جمله ظرف حمل غذا و زیرانداز! وسط چمن ها یک جای خشک پیدا میکنیم زیر سایه درختی بزرگ و کوله پشتی ات را باز می کنی. غذا، ترشی (که به گفته خودت انگیزه غذا خوردنت است!)،یک فلاسک چایی، یک لیوان (و یک لیوان هم درِ فلاسک)، 2 چنگال و نهایتاً یک قاشق. کلی میخندیم. توی خوابگاه یک قاشق داشته ای و چون هم اتاقی هایت نیستند قاشقشان را برنداشته ای. یک قاشق غذا میخوریم، یک قاشق به هم نگاه می کنیم، یک قاشق حرف میزنیم و به همین منوال. اصلاح میکنم؛ یک چنگال غذا میخوریم و ... ! قاشق به تعارف آن وسط ایستاده و لابد به ما میخندد. یاد الاغ لقمان و پسرش که هر طوری سوارش شدند مردم حرف در آوردند می افتی و برایم گوشه از آن را تعریف می کنی. همانطور که حرف میزنی غرق در چشمانت دست و پا میزنم. صدای نفس خدا را دارم می شنوم آنقدر که نزدیک است. همیشه نزدیک است. گوش هایم تازه شنیدن یاد گرفته اند لابد.

قاشق

باقالی پلو را می خوریم و می رویم یک نیمکت پیدا میکنیم و تنگ هم مینشنیم و حرف میزنیم. یادم نیست در مورد چه. مادرم زنگ میزنم. کمی با من و کمی با تو صحبت می کند. سکون گندآور است. حرکت میکنیم و حرف میزنیم. چند تا عکس دو نفره کنار آب نمای وسط پارک میگیریم. کلی دلقک بازی در میاورم تا از ته دل بخندی و خنده هایت را قاب کنم. خنده هایی که وقتی با چشمانت جمع می شوند دلم را نه متافیزیکاً که فیزیکاً از سینه می کَنند.

حرکت میکنیم. از برنامه ها و اهداف حرف میزنیم. از آنچه برایش داریم میجنگیم. دفترچه ام را آورده ام. اهداف و برنامه هایم را مرور می کنم. برنامه ها و اهداف تو را نیز مرور میکنیم. غرق در چشمانت اهداف تو را نیز مرور میکنیم. اهداف مقدست را. دارم عمیق فکر میکنم نبودی این راه را میخواستم با چه کسی بروم. این راه سخت را.

تا غروب کشش می دهیم. می رویم تا جلوی خوابگاه و خداحافظی می کنیم. و چه سخت. هزار بار عکس هایت را زندگی میکنم. 

+ راستی که نمیتوان خاطرات «تو» دار را آنچنان که هست، نوشت.

  • محمد رنجبر دیلمقانی
۱۵
شهریور

طبیعتاً یک عقد کرده فقط میتواند حدود 45 ساعت پس از عقدش وارد وبلاگش شود و میمنت و مبارکی عقدش با جان جانان را به رشته تحریر در آورد. بله. 45 ساعت پیش، یعنی حدود 7 عصر پریروز، چهارشنبه، 13 شهریور 1398 پس جریان مقدس صیغه مقدس نکاح بنده - این را اعلان می دارم که - با جان جانان، همراهِ هم‌راه و فائزه‌ی زندگی، عشقم را به تبرک ایام سید الشهدا سالار شهیدان در دفتر الهی و البته دفتر محضر ازدواج حاج آقای عزیز محمد باقر بشارتی ثبت کردم.

سید الشهدا زیر دین کسی نمی ماند؛ شوق رسیدن ماه امام حسین علی رغم منع ظاهری اش برای عقدم که بنا بود پس از ماه صفر عقد کنیم، طوری کار ها را پیش برد که سریعاً جان جانان را وصال یابیم.

دعا کنید عاقبت به خیر شویم. با هم. 

  • محمد رنجبر دیلمقانی
۰۹
شهریور

نهایتا پس از کلی استرس و التهاب تمام شد. در واقع شروع شد راهی که باید... من مهم ترین بله عمرم را رسماً از جان جانان و خانواده عزیزش گرفتم...

من یتق الله یجعل له مخرجا.


پ ن : چقدر نزدیکی خدا !

  • محمد رنجبر دیلمقانی
۰۶
شهریور

من کان لله کان الله له

از حدود یک ماه پیش که تصمیمم جدی شد اصلا تصورم این نبود که به این سرعت و به این سهولت به نقطه ای که الان ایستاده ام می‌رسم. به طرز اعجاب آوری کارها غِیباً طوری خوب پیش می رفتند که حالت ایده آل متصوره ام هم پیششان کم می آورد. 

غیباً خانواده ام راضی به ازدواجم در سنی شدند که اکثر هم وطنانم آن را برای ازدواج زود می دانند، غیباً تمام خانواده ام بی چانه زدن قبول کردند و غیباً یک شغل جدید برایم دست و پا شد.

و دیروز...

مادرم، خواهرم و امیر رضای یک ساله اش و البته من، رفتیم خانه کسی که مدت ها آرزویش را داشتم... رفتیم و غیباً  همه چیز به طرز اعجاب آوری عالی بود. من یک عالی می گویم شما یک عالی میشنوید! خدا دارد حسابی شرمنده ام می کند.

تابستان حدود 40 روزی با 3 نفر هم اتاقی شدم که خیلی چیزها یاد گرفتم... جواد یادمان داده بود شب ها قبل از خواب به اباعبدالله سلام بدهیم ... محمد وسط نمازهایش در قنوت اللهم ارزقنا شفاعۀ الحسین یوم الورود گفتن را یادم داد... یکی دیگر از چیزهایی هم که از جواد با صدای خوبش توی ذهنم جا انداخت این حدیث بود: من کان لله، کان الله له.

پ ن: دعا کنید که سخت محتاجیم. 

  • محمد رنجبر دیلمقانی