اسفنـــدگی

اسفندگی آموز اگر طالب عشقی...

اسفنـــدگی

اسفندگی آموز اگر طالب عشقی...

اسفنـــدگی

ابری که باشد،
گویی که نه یخ ها خیال آب شدن دارند،
نه هوا خیال گرم شدن،
انگار نه انگار
که آفتابی هم هست.

شب که برسد،
بی آفتابی می زند پس کله آدم،
تاریکی، ندیدن و اشباح غوغا می کنند،

تازه می‌دانی هوای ابری صد شرف دارد به شب،
و تازه می‌فهمی که هوای ابری هم آفتاب دارد.

سپیده که بزند.
نه یخ می ماند،
نه شب،
و نه اشباح.
انگار نه انگار...
که همین دیروز
آفتاب در پشت ابر بوده

نویسندگان

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوست» ثبت شده است

۳۰
دی

داستان از آنجایی شروع شد که من از اول خیلی پررو بودم. رفتم حوزه علمیه شهرمان برای دیدن یکی از دوستانم و نشستیم در اتاقش (می گویند غرفه) و با آخوندهای بعد صحبت کردیم. اینطوری نبود که فکر کنید چون آنجا حوزه هست همه شان یک طور فکر میکنند. از بینشان یکی که از من 4-5 سال هم بزرگ تر بود، نظرم را جلب کرد. یعنی همینطوری ارادتمندش شدم! آرام حرف میزد. آرامش ازش میبارید. همینش آدم را مجذوب خودش می کرد. اهل مطالعه بود. منطقی بود. به خاطر پشت کنکوری بودن نیامده بود حوزه. با معدل بالا و اگر اشتباه نکنم المپیاد ریاضی آمده بود. او هم ظاهراً مرا مناسب دوستی دید. کلی با هم صحبت کردیم و شماره رد و بدل کردیم... اذان را گفتند و رفتیم سر نماز. بین دو نماز یک پیامک دریافت کردم... وایبر داری؟ (آن موقع مردم وایبر داشتند.) گفتم نه. گفت: متاسفم برات! به شوخی بود. فهمیدم عین قاف است. عمامه گذاری نشده بود. کچل بود! چون کچل بود کلاه لبه دار (hat) میگذاشت. مجرد بود.

 مدتی گذشت. شاید یک سالی ندیدمش. گاها به هم پیامک میفرستادیم.

اروند کنار بودم... برمیگشتم اتوبوس راهیان نور. روی پل دیدم یک روحانی دارد با تلفن حرف میزند. از صدایش شناختم... با لباس آخوندی! خوشتیپ تر شده بود. مرا نمی دید. یکی دو متر با فاصله ازش حرکت میکردم تا تلفنش تمام شود، بروم جلو. حواسم پرت یک چیزی شد. گمش کردم. کلی اینور آنور دویدم دوباره پیدایش کردم و روبوسی و... معمم شده بود! زن گرفته بود. هنوز از او آرامش میبارید. به عنوان روحانی کاروان آمده بود. پسرهای کاروان مانند پروانه دورش میگشتند. کمی باهم صحبت کردیم و از آن به بعد بیشتر با هم در ارتباط بودیم.

من سر جمع عین قاف را تا بحال شاید 5-6 نوبت از نزدیک دیده ام. اما به اندازه ده سال با او دوستم. دانشگاه قبول شدم و یک روز قرار گذاشتم و رفتم نهار خانه شان. چه آبگوشت خوشمزه ای بود. خانه ای کوچک با لوازم جهیزیه گلچین شده. عین قاف، همسرش هم طلبه است. آنها هر آنچه را نیاز نداشتند نخریده بودند و به جایش چیزهایی را که نیاز داشتند خریده بودند. فارغ از حرف مردم و مردم چی میگن! این دو نفر، عاشقانه زندگی میکردند. اما عاشقانه هایشان کاملا سه ضلعی بود. خدا در اوج عاشقانه هایشان حضور داشت. قفسه کتابهایشان علاوه بر کتاب های حوزوی پر بود از داستان و رمان و هنر! عین قاف چیزهایی را که ما شعار میدادیم، او زندگی میکرد. سستی و تنبلی در کار نبود.

مدتی گذشت. او آمد تهران و رفتیم اینور آنور. رفتیم کتاب خریدیم، برای همسرش کادو خرید! کتاب نبود! عروسک خرید! هر بار که میدیدمش بیشتر رشد میکرد. آرامشش بیشتر می شد. محبوب تر میشد. عاشق تر. برنامه هایی که می ریخت اجرا میکرد. مطالعه، تفکر، عبادت. 

بعد از اینکه یکبار هم من رفتم دوباره قم، هنوز ندیده امش.

عین قاف جنس خاص بودنش بر خلاف جیم الف ملموس نیست. استشمامی است. آرامشش را باید استشمام کرد...

حیف که نتوانستم توصیفش کنم.

  • محمد رنجبر دیلمقانی