اسفنـــدگی

اسفندگی آموز اگر طالب عشقی...

اسفنـــدگی

اسفندگی آموز اگر طالب عشقی...

اسفنـــدگی

ابری که باشد،
گویی که نه یخ ها خیال آب شدن دارند،
نه هوا خیال گرم شدن،
انگار نه انگار
که آفتابی هم هست.

شب که برسد،
بی آفتابی می زند پس کله آدم،
تاریکی، ندیدن و اشباح غوغا می کنند،

تازه می‌دانی هوای ابری صد شرف دارد به شب،
و تازه می‌فهمی که هوای ابری هم آفتاب دارد.

سپیده که بزند.
نه یخ می ماند،
نه شب،
و نه اشباح.
انگار نه انگار...
که همین دیروز
آفتاب در پشت ابر بوده

نویسندگان

۲۲۱ مطلب توسط «محمد رنجبر دیلمقانی» ثبت شده است

۱۳
خرداد

ترمی یکی دو مدرسِ نا مدرّس نصیبمان می شود... نقد بکنی، سوال بپرسی، کلاسش نروی یا هر چه، تلافی می کنند. تنها انتظاری که از دانشجو دارند گوسفند بودن است.

از این طرف هم صبرِ بی صبر من، بخوان زبان سرخم، سر جایش نمی نشیند و در حد توان از خجالتشان رد می آیم... آخر ترم که می شود با نمره هایشان از خجالتم در می آیند و بعد از ترم هم ماه ها موقع سبزی پاک کردن پشتم صفحه می گذارند و غیبت می کنند و تهمت می زنند و...

استاد الف به استاد ب گفته بود فلانی بی مقدمه سوال می پرسد... استاد ب هم گفته بود انتظار داری مراسم سوال پرسی راه بیندازد و شیپور بزند بعد سوال بپرسد؟

شکی در درستی کارم ندارم. اما آنقدر دست در دست هم روحیه کشی می کنند و تشر می زنند و توهین می کنند و... بعضی وقتا احساس تنهایی می کنم...

خدا می داند که من تنها معترض نیستم اما نمی دانم چرا همیشه من توی چشمم... 

خدایا... میم تا میم، محمد تا مصطفی، رنجبر تا چمران، دنیا دنیا فاصله است. اما مصطفای دلم یاد داد که اگر نتوانستم تاریکی را بزدایم لااقل موجودیت نور را به اثبات برسانم.

ثبات قدم ده. دلی قرص نیز.

کامنت ها بسته اند. نگارنده می خواهد دلداری نشنود.

  • محمد رنجبر دیلمقانی
۱۱
خرداد

بورس باز است. استادمان را می‌گویم. در طی 4 ساعت اسمی آزمایشگاه، 45 دقیقه با تاخیر می آید، یک ساعت زود تمام می کند و این بین هم یک گوشه نشسته است و زل زده است به شاخص های بورس روی لپتاپش و همسرش که دانشجوی دکتری است و اسما TA، دارد تنهایی یا نهایتا با یکی دو تا از دانشجویان آزمایش ها را انجام می دهد و بقیه دانشجوها یک گوشه از آزمایشگاه نشسته اند و حرف می زنند. باور کنید دارم دقیق دقیق در مورد دانشگاه شهید بهشتی صحبت میکنم.

به گواه طول صوت های کلاس تئوری اش که ضبط شده اند، 3 جلسه 1 و نیم ساعته آخر را هر کدام فقط 33 دقیقه تدریس کرده. اشتباه نکنید، 33 دقیقه مفید نه، 33 دقیقه مفید و مضر! یعنی جمعاً 1 ساعت و 40 دقیقه تدریس به جای 4 ساعت و نیم. بقیه اش تاخیر بوده و تمام کردن کلاس زودتر از موعد. (مدیونید اگر فکر کنید زود تمام کردن به درخواست همکلاسی هایم بوده. از کمبود متریال قابل تدریس بوده)

در چنین شرایطی بعد از نا امیدی از تغییر یا تعویض استاد پس از 2-3 هفته، تصمیم گرفته ام آزمایشگاه هایش را که حضور و غیاب هم نمیکرده، نروم. این را بگذارید اینجا و مقایسه کنید با هفته ای 4 ساعت حضور در دانشگاه تهران به صورت مستمع آزاد که تهران دیده ها می دانند از شهید بهشتی تا دانشگاه تهران، حدود 1 ساعت راه رفت است و 1 ساعت برگشت. و کلی خستگی و سرپا ایستادن داخل اتوبوس. پس مدیونید اگر فکر کنید دلیل عدم حضورم عدم علاقه به علم و رشته و درس است. بلکه همه اش انزجار از اتلاف وقت توسط استاد ناکارآمد است.

حذفم کرده. قرار است در کارنامه ام صفر منظور شود. و می گوید به خاطر اهمیت ندادنم به کلاس. کاش می مُردم. با استاد راهنمایم صحبت میکنم. زنگ می زند بهش. با کلی منت قبول میکند از تصمیمش برگردد. آخرشم هم معلوم است 10-11ـی بدهد و از خجالت معدل کلم در بیاید.

فقط در سیاست نیست که جای جلاد و شهید عوض می شود. الهی اگر من خطاکارم؛ نبخش. اگر او خطاکار است؛ نبخش.

  • محمد رنجبر دیلمقانی
۱۰
خرداد

مرگ زن جوان در دستگاه فشرده‌سازی ضایعات پلاستیک، تیتر خبری است که ساعاتی پیش رفته روی سایت های خبری. 35 ساله. اسمش را ننوشته است. حدس میزنم شاید آسیه بوده باشد. هیچ قرینه و منطقی پشت حدسم نیست. آسیه که به دنیا آمد خانواده اش کلی خوشحال شدند؛ قطعاً شده اند. مگر می شود قدم نو رسیده داشته باشی و خوشحال نباشی. پدرش از دار دنیا دارایی زیادی نداشت. راحت بگویم، خانواده ی فقیری داشتند. دارم بلند بلند حدس می زنم. آسیه حتما میخواسته بزرگ که شد دکتر بشود. یا چه میدانم، مهندس... ولی دست تقدیر از یک جایی به بعد با مرگ پدرش باعث شد برای تامین مخارج خانوده اش به کارگری روی بیاورد. شاید می توانست برود سمتی که نباید، تا هزینه هایش را تامین کند. نرفت ولی. روی آورد به کارگری در یکی از کارگاه های فشرده سازی ضایعات پلاستیک اطراف شهرش، نیشابور. آسیه ای که قرار بود دکتر، معلم یا شاید هم مهندس شود، فقر به سمتی بردش که حالا در 35 سالگی لباسش به دستگاه گیر کند و بدبختی های زندگی اش را همانجا توی کارگاه رها کند و برود. به همین سختی. به همین راحتی.

دارم بلند بلند حس میزنم... کسی چه میداند. شاید آسیه، زندگی اش اینگونه نبوده. ولی دنیا به همین مسخرگی است.

  • محمد رنجبر دیلمقانی
۲۳
ارديبهشت

خود حسام الدین مطهری در یکی از دستینه (Handbook) های سه گانه‌اش که در مورد کتاب و کتابخوانی اند، می نویسد که کتاب بالذاته مقدس نیست. صِرف چند برگِ صحافی شده داخل یک جلدی هیچ قداستی نمی تواند به کتاب دهد.

در نمایشگاه کتاب اخیر اولین غرفه ای که خارج از الفبا سراغش رفتم غرفه نشر «اسم» بود و اولین کتابم آخرین کتاب حسام بود. پسران سالخورده که در آخرین باری که موقع حضورش در دانشگاه دیده بودمش گفته بود که درگیر ممیزی است و در زمانی نامعلوم فرایند تمام خواهد شد و منتشر.

مجموعه داستانی که هر کدام از داستانهایش را با یکی دو استثنا خواندم از نکبت و ناراحتی و محک زدن خودکشی صحبت میکرد. انگار همه داستان ها یک داستان باشند در لباس های مختلف.

حالم را به هم زد.

جهان من اینقدر سیاه نبود که بتوانم با کتاب جلد سیاه و تو سیاه پسران سالخورده اُخت شوم. و این را ننداختم گردن اختلاف سلیقه. انداختم گردن ظلم نویسنده به مخاطبش. اینکه نویسنده انتخاب کند بین کثاقت ها و امیدوارکننده های دنیا کدام ها را انتخاب کند و بچپاند توی حلق روحِ مخاطبش.

من به خاطر این ظلم، در حالی که وسط BRT ایستاده بودم و داشتم شاید آخرین یا یکی دو تا مانده به آخرین داستان کتاب را می خواندم تصمیم گرفتم به دور از قداست ذاتیِ کتاب و در فضایی آکنده از اعصاب خردی، کتاب و حسام را به اشد مجازات محکوم کنم...

صفحه اول، صفحه بسم الله ش را کندم و با اولین سطل آشغال شهری آشتی اش دادم.

  • محمد رنجبر دیلمقانی
۱۵
ارديبهشت

چند روز پیش انتخابات یکی از تشکیلات های دانشگاه به اسم جامعه اسلامی دانشجویان بود و من حدود یک ساعت در مهندسی آن شرکت کردم. بله؛ دقیقا مهندسی بر اساس یک لیست که از مقرّ کثیف آن آمده بود. داشتم با خودم فکر میکردم که چرا برای اولین بار در عمرم روی یکی از اصولم پا گذاشتم در مهندسی یک انتخابات نقش آفریدم. 

فکر کردم شاید به خاطر این بوده که یک بار برای همیشه اثبات کنم این تشکیلات تا زمانی که وابسته است به ام الفسادی به اسم اتحادیه، قرار نیست کاری از پیش ببرد همه چیز با مسخره ترین مهندسی ها از همان ام الفساد تعیین می شود. اما خوب که فکر کردم دیدم به این دلیل این کار را نکردم. کلّی فکر کردم تا یادم افتاد چه حسی آن روز داشته ام.

من عادت ندارم در «انتخاباتی» دوست داشته باشم مهندسی شود. ولی ماه هاست که با گوشت و خونم متوجه شده ام در جای جای این تشکیلات از انتخابات ام الفسادش گرفته تا تک تک دفاترش انتخابات بی معنی است. وقتی متین مننظمی دبیر کل اتحادیه دو سال پیش از روی طومار، در حضور رهبری روخوانی می کند «جامعه اسلامی دانشجویان، به عنوان بزرررگترین تشکیلات دانشجویی» خیلی بیشتر از من میداند که چنین تشکیلاتی با آن ساختاری که دائم وانمود می شود، وجود خارجی ندارد. البته که اینطور است و چنین تشکیلاتی واقعاً وجود خارجی ندارد. تنها مجموعه ای ثابت از دانشجویان نشسته اند آن بالا و با مهندسی و کثیف کاری یک به یک دفاتر دانشگاهی شان را میچینند تا تابستان بیایند و به خودشان رای بدهند. جامعه اسلامی دانشجویان، نه برای من که کلا، سال هاست مرده است. شاید اصلا زنده نبوده! این را باید از محمد نصر پرسید که انگیزه اش واقعا چه بوده. ولی قطعا از اولین باری که اتحادیه اش را بی ارزش های بی عمق پرکردند این گونه شد. تک نفس هایی هم که در برهه هایی، صاعقه طور در دوران افرادی چون زینلیان کشیده از ساختار نبوده، از شخص بوده.

در این تشکیلات مرده، اگر هم در سال اخیر در چند برنامه آن شرکت کرده ام، یک دلیل بیشتر نداشته و آن هم استقلال نسبی دفتر دانشگاه بهشتی از اتحادیه بوده و بس. بخاطر افرادش از جمله کمیسیون سیاسی که همه هم و غمش کار بوده و نه بازی های اتحادیه.

روزی که داشتم به افراد می گفتم که به فلانی رای بدهند و به فلانی رای ندهند هیچ حسی از «انتخابات» برایم متبادر نمی شد؛ انتخاباتی وجود ندارد. چنانچه ساختار پایین به بالایی وجود ندارد. و چنانچه تشکیلاتی وجود ندارد. آنچه باقی است طیفی معدود از افراد بی بنیان است که به خاطر تمرین کثافت کاری جمع شده اند یک جا و سیاسی بازانه بالا می آیند و دچار سیاسی بازی شده و پایین می روند. حامد عبیری اگر یک روز با لیستی مسخره و کثیف در کنگره مشهد، با اینکه هیچ کسی او را نمی شناخت، در یک انتخابات به ظاهر کشوری بالا آمد، امروز با لیستی مسخره تر در یک انتخابات درون دانشگاهی به قعر می رود.

این بازی تشکیلاتی است که وجود خارجی ندارد. امیدوارم پیام یک ساعت مهندسی ام را رسانده باشم. بعد از 3 سال گلو پاره کردن، شاید این کثیف کاری تنها راهش بوده باشد.

  • محمد رنجبر دیلمقانی