اسفنـــدگی

اسفندگی آموز اگر طالب عشقی...

اسفنـــدگی

اسفندگی آموز اگر طالب عشقی...

اسفنـــدگی

ابری که باشد،
گویی که نه یخ ها خیال آب شدن دارند،
نه هوا خیال گرم شدن،
انگار نه انگار
که آفتابی هم هست.

شب که برسد،
بی آفتابی می زند پس کله آدم،
تاریکی، ندیدن و اشباح غوغا می کنند،

تازه می‌دانی هوای ابری صد شرف دارد به شب،
و تازه می‌فهمی که هوای ابری هم آفتاب دارد.

سپیده که بزند.
نه یخ می ماند،
نه شب،
و نه اشباح.
انگار نه انگار...
که همین دیروز
آفتاب در پشت ابر بوده

نویسندگان

۲۲۱ مطلب توسط «محمد رنجبر دیلمقانی» ثبت شده است

۰۳
مرداد

مغز انسان اصولا بین پست گذاشتن و چک کردن مدیریت وبلاگ تفاوتی قائل نیست. به این صورت که اگر از آخرین پستت یک ماه هم بگذرد و تو در این یک ماه فقط بیایی سر بزنی بروی فکر میکنی وبلاگت به روز است... تا اینکه دوستی یادآور می شود...

در ماه اخیر زندگی شلوغم شلوغ تر شده. کسی چه میداند، شاید شلوغی زندگی ام همان سیلیِ سرخ نگه دارنده صورتم باشد... چیزی برای بالیدن که من زندگی خالی و بی خودی ندارم... اما کسی چه میداند... شاید این فقط یکی وهم است... یک وهم که یک عمر از مورد بررسی قرار گرفتن در بروی و صورتت را با سیلی سرخ کنی که لابد نمره ات بیست است.

زندگی ام شلوغ است و ایضا خالی. خالی از حضور کامل یکی که دوستش دارم و این شاید اولین باری است که اینجا اینقدر بی لفافه می خواهم درباره اش بنویسم.

در فصل معهود به خودم به سر می برم و گرمای تابستانه اش پشت کله ام می کوبد که هااان! دارد دیر می شود و تو از شرایط عرفی فقط شناسنامه اش را داری... قرار بود این تابستان کار را تمام کنی. که شاید بهتر باشد گفت تازه اصلا شروع کنی!

اعتراض می کنم ... که نه؛ عشق هم هست... هزار هزار بار مهم  تر از شناسنامه... 

در تکاپو ام. در تلاش. ولی این دو صفت با خستگی منافات ندارند. خسته ام نیز. عشق برای اتصال دو نفر کافی است. اما خانواده ها را چگونه باید متصل کرد؟ خسته ام از خلا وجودش در زندگی ام. 

+ چرا اینقدر دوستش داری؟

- اشتباه نکن. فاعل جمله من نیستم. بپرس چرا اینقدر دوست داشتنی است...

+ چرا همان؟

- نمی دانم.

  • محمد رنجبر دیلمقانی
۲۶
خرداد

دوم نحسِ خرداد است. از 8 صبح تا 5 بعد از ظهر آزمایشگاه تک جلسه ای داری. ماه مبارک رمضان است. 2 نفر از تهیه غذا سفارش داده اند آمده جلوی دانشگاه. کسی مطلع نیست. من هم مطلع نیستم. قرار نیست کسی هم مطلع شود. شاید برای افطارشان گرفته اند. شاید بیمارند. شاید مسیحی اند. و اگر هیچ کدام از اینها نیستند خدا ببخشدشان. یکیشان رفته غذا را یواشکی گرفته. پنجشنبه است و دانشگاه تعطیل. فقط ما آزمایشگاه داریم. مدیر اجرایی دانشکده که بیکار است نشسته پشت دوربین مدار بسته. جوانک را غذا به دست می بیند. غذا به دست و نه غذا به دهان. غذا پک شده. بسته بندی کامل. از اتاقش خارج می شود و مچ بی تخلفش را می گیرد. بحث می کنند و میخواهد ببردش حراست. نفر دوم می رود دست جوانک را می گیرد و بی توجه به مدیر اجرایی دانشکده می آوردش آزمایشگاه. غذا هنوز پک است. 

یکهو وسط آزمایشگاه می بینیم مدیر اجرایی و یکی از حراستی ها آمده اند جوانک را ببرند. می روم جلو. به حراست، آرام و محترمانه، می گویم شما اجازه ورود به کلاس آموزشی را ندارید. به دروغ می گوید با استادتان هماهنگ کرده ایم. نکرده اند. کرده باشند هم اجازه ندارند. یکی همکلاسی ها میرود استاد را صدا می زند. استاد هر دو شان را (متاسفانه با احترام) بیرون می کند. حراست بیرون می ایستد و مدیر اجرایی می آید سربخت نفر دوم و با تهدید اسمش را می پرسد. شماره دانشجویی اش را که می پرسد کاسه صبرم لبریز می شود. کاسه ی صبر نیست، کاسه ترس است اگر لبریز نشود. کاسه ظلم دیدن و دم نزدن است لامصب. حیف که دیر لبریز می شود. با داد و بی داد بیرونش می کنم لکه ننگِ نهی از منکر را. داد میزنم که «شما مرجع گرفتن شماره دانشجویی نیستی» چه بی خودم که در چنین شرایط به جای «تو»، «شما» خطابش می کنم. داد میزند به «شما مربوط نیست» داد میزنم به خودت مربوط نیست... می بیند هوا پس است گورش را گم میکند. موقع رفتنش بی اختیار داد می زنم «اسمم هم محمد رنجبره برو پیگیری کن».

فردایش متن شکایت از او را تنظیم میکنیم و تحویل هیچ جایی نمیدهیم. 

20 خرداد است. سلماسم. از کمیته انضباطی زنگ می زنند و می گویند حضور به هم رسان! هر چه اصرار می کنم به شکایت چه کسی نمی گویند. قرار است 5 روز بعد بروم تهران! زنگ می زنم به جوانک و نفر دوم بهشان زنگی زده نشده! پرونده هرچه باشد پرونده ی آن قضیه نیست لابد. اگر می بود به آن دو هم زنگ میزدند. وسط تکبرت زنگ میزنند و می گویند فلان روز فلان محل بررسی تخلفات باش. و نمیگویند بابت کدام تخلفت. همه تخلفاتت جلوی چشم رژه می روند... به راستی چرا هر شب خود حسابرس خود نیستی و سال تا سال باید چنین اتفاقی بیفتد تا خودت را وارسی کنی؟ 5 روز قلبم با ضربان دو برابر می زند. زندگی ام را زیر و رو میکنم تا بفهمم برای چه می تواند باشد. درس هم نمیخوانم. لابد به خاطر اعتراض به 3 استاد به خاطر بی مسئولیتی شان برایم مشکل تراشیده اند. مگر نمیگویند آن را که حساب پاک است؟ پس چرا اینقدر اضطراب؟ اضطرابم از مجازات نیست. از شرمنده شدنم از ساحت مسئولیتی است که در بسیج به عهده گرفته ام؛ وگرنه آیین نامه ها را از حفظم و خوب میدانم که اولین حضور در کمیته انضباطی تقریبا مجازاتی ندارد. جمعه صبح که می رسم تهران خوابگاه خوابم می برد. یکی از آن 3 استاد را خواب می بینم و می پرسم شما از من شکایت کرده اید؟ شبِ منتهی به صبح شنبه هم خواب یک مار بزرگ را می بینم که به سویم حمله می کند و با بیل روی سرش می کوبم و می کشمش. اصلا عادت ندارم خواب ببینم.

شنبه بلافاصله بعد از امتحان می روم کمیته. به خاطر همان مسئله ی آزمایشگاه است. به خاطر تنها کار خوبت در زندگی می خواهند انضباطی ات کنند. دفاعیاتم را می نویسم و کمی با یک آدم بیخود که از من بیشتر به حقانیتم معتقد است دهن به دهن می شوم و می آیم بیرون. عمداً به زعم خودش حرف های خلاف واقع می گوید تا دانشجو پررو نشود. غلط اضافی می کند. «وقتی تخلف دیدم نباید برخورد می کردم باید صرفا تخلف مدیر اجرایی را گزارش می کردم.» چرت می گوید. من حسرت این را دارم که چرا وسط آزمایشگاه کتکش نزدم. چه رسد به اینکه همان یکی دو جمله را هم نمیگفتم.

متن تنظیم شده و تحویل هیج جای نشده ی شکایتمان را تحویل می دهیم. با بیست و چند امضا.  می دانیم به جایی نمی رسد. دانشگاه مهد سینه خیز بردن دادخواهی هاست. دادخواست ها را آنقدر کف زمین میکشند تا یا خواهان از پا دربیاید یا دادخواست پاره شود. با این حال شکایتمان را می کنیم. شکایتمان را می کنیم تا مهدی ظهور کند... 

کاش کتکش می زدم... هتاکِ موهنِ مذهبی نمایِ عصبیِ ضدانقلاب را... کاش کتکش می زدم ندانسته توهین کننده به روح الله را... کاش کتکش می زدم موهنِ به شهیدان را...

در دفاعیاتم می نویسم، منِ نوعیِ فعال فرهنگی چقدر بودجه و زمان باید صرف کند تا آثار و زدگی های ناشی از چنین رفتاری را در ذهن سایر دانشجویان بزداید؟

  • محمد رنجبر دیلمقانی
۲۵
خرداد

وسط تکبرت زنگ میزنند و می گویند فلان روز فلان محل بررسی تخلفات باش. و نمیگویند بابت کدام تخلفت. همه تخلفاتت جلوی چشم رژه می روند... به راستی چرا هر شب خود حسابرس خود نیستی و سال تا سال باید چنین اتفاقی بیفتد تا خودت را وارسی کنی؟

اللهم مولای کم من قبیح سترته

  • محمد رنجبر دیلمقانی
۲۲
خرداد

این روزها اسنپ و سعید عابد و این چیز ها شده نقل فضای مجازی و امروز هم که خوانده از خواهان (!) عذرخواهی کرد و به سبک فیلم های ایرانی به خوبی و خوشی تمام شد و رفت. راننده ای به خانمی بی حجاب تذکر داده، گوش نداده، پیاده اش کرده، مسافر مشخصات راننده را توئیت کرده، مردم ارزشی یورش برده اند و اسنپ را تحریم کرده اند و... . این داستان است.

اما بحث اینجا نیست.

یکی دو سال پیش صوتِ دوره ای به تدریس وحید یامین پور را که در موسسه خوب طلوع حق برگزار شده بود گوش دادم. شاید هیچ از دوره یادم نمی آید جر یک عبارت؛ «رسانه های نوین تریبون را هرجایی و همه جایی می کند. لذا تریبون دیگر دست نخبگان نیست، دست انسان های میانمایه است... [این مسئله] باعث استبداد عوام می‌گردد.»

با اینکه در داستان فوق الذکر ارزش و ارزشمند چیست و کیست کاری ندارم. بحث اینجاست که تکلیف سعید عابد هایی که رسانه ای نمی شوند چه می شود. وقتی میانمایگان قاضی شوند، شاید یک بار سعید عابد را به حق یاری کنند؛ ولی تکلیف عوامِ مستبدی که بارها هم با هشتگ هایشان حق پایمال میکنند چه می شود... و نیز سعید عابد هایی که رسانه ای نشده اند.

  • محمد رنجبر دیلمقانی
۱۸
خرداد

یه حالتِ «تو دلم رخت میشورن» خاصی تو چشامه... 

  • محمد رنجبر دیلمقانی