اسفنـــدگی

اسفندگی آموز اگر طالب عشقی...

اسفنـــدگی

اسفندگی آموز اگر طالب عشقی...

اسفنـــدگی

ابری که باشد،
گویی که نه یخ ها خیال آب شدن دارند،
نه هوا خیال گرم شدن،
انگار نه انگار
که آفتابی هم هست.

شب که برسد،
بی آفتابی می زند پس کله آدم،
تاریکی، ندیدن و اشباح غوغا می کنند،

تازه می‌دانی هوای ابری صد شرف دارد به شب،
و تازه می‌فهمی که هوای ابری هم آفتاب دارد.

سپیده که بزند.
نه یخ می ماند،
نه شب،
و نه اشباح.
انگار نه انگار...
که همین دیروز
آفتاب در پشت ابر بوده

نویسندگان
۲۲
شهریور

بچه که بودم وقتی می گفتند کسی خانه اش را از اینجا برده است، تصویری که در ذهنم ایجاد می شد، یک چرخ دستی از این نمکی ها که بار شده از کل خانه به صورت یکجا بدون هیچ تغییری با تمام پنجره و در ها و دیوارها؛ و همیشه در فکر این بودم که چگونه خانه را "می بَرند"؟ چگونه بار می کنند؟ چگونه از زمین می کَنند؟ و تمام اینها سوالاتی بود که در ذهنم پدیدار می شدند.

امروز که در راه خانه بودم بعد از یک مکالمه طولانی با یک از دوست هایم که فکر می کند خدای همه چیز اس به دلیل چانه گرمی تاکسی گیرم نیامد و مجبور شدم کمی پیاده روی کنم؛ مکالمه ما این بود که دوستم اصرار داشت یک فرد ساده لوح (شاید هم ـنما) را فردی جاسوس و از یکی از فرقه های از من در آوردی جلوه دهد و اصرار من این بود که او اشتباه میکند.

برهان هایی که برای اثبات ادعایش می آورد خیلی خنده دار بودند ولی من چیزی نگفتم.

از این ها که بگذریم، آن تکه ای  که برای پخش برنامه های جعبه حادوییایی (تلویزیونی) از فعل اول شخص جمع استفاده کرد و من باز هیچ به رویش نیاوردم خیلی خنده دار و در عین حال مسخره بود.

در راه خانه که داشتم به این ها فکر می کردم و اینکه یک انسان چقدر می تواند پیچیده باشد داشتم رویایی را در سر می پروراندم که شاید دست نیافتنی باشد ولی به طرز خارق العاده ای زیباست.

ای کاش می توانستم (شاید هم استفاده از فعل مضارع التزامی بهتر باشد) /ای کاش بتوانم یک عدد از این چرخ دستی ها کرایه کنم و تمام خانه مان را با تمام دیوار هایش از زمین بکنم و بار کنم، درست نوک دماغم را بگیرم و بروم به یک جزیره ناشناخته در همان کشور دوردست که همه می روند به دور از تمام آلودگی های انسانی و به قول این داستان های کودکانه سال های سال به خوبی و خوشی آنجا بزیم.

  • محمد رنجبر دیلمقانی