اسفنـــدگی

اسفندگی آموز اگر طالب عشقی...

اسفنـــدگی

اسفندگی آموز اگر طالب عشقی...

اسفنـــدگی

ابری که باشد،
گویی که نه یخ ها خیال آب شدن دارند،
نه هوا خیال گرم شدن،
انگار نه انگار
که آفتابی هم هست.

شب که برسد،
بی آفتابی می زند پس کله آدم،
تاریکی، ندیدن و اشباح غوغا می کنند،

تازه می‌دانی هوای ابری صد شرف دارد به شب،
و تازه می‌فهمی که هوای ابری هم آفتاب دارد.

سپیده که بزند.
نه یخ می ماند،
نه شب،
و نه اشباح.
انگار نه انگار...
که همین دیروز
آفتاب در پشت ابر بوده

نویسندگان

۲۲۱ مطلب توسط «محمد رنجبر دیلمقانی» ثبت شده است

۲۶
شهریور

بنابر آنچه امروزه در محیط های دانشگاه به گوش میخورد (و زیاد گفته می شود و کم بدان عمل می شود)، دانشگاه امروز باید دانشگاه نسل سوم یعنی دانشگاه کارآفرین و کارآفرین‌ساز باشد. نسل اول دانشگاه ها دانشگاه هایی بوده اند که هدفشان آموزش بوده و نسل دوم دانشگاه ها دنبال تربیت پژوهشگرند. جدای اینکه این حجم از اقتصادی سازی علم در دنیا حس خوبی برایم ندارد و در ایران نیز اینقدر شعاری ماندن اقتصادی سازی اعصاب خرد کن است، بنا دارم در این پست به مسئله دیگری که در شعار ها هم صحبتی از آن نمی شود بپردازم.

چنان که گفتم دانشگاه نسل سوم دانشگاهی است که با سیاست گذاری های مختلفی بنا دارد که در سه گانه دانشگاه - دولت - صنعت، اتصالش با دولت را تعدیل کرده و ارتباطش با صنعت را تقویت کند. به عبارتی از حالتی مصرفی به حالتی تولیدی بدل شود که علاوه بر اینکه نیروی انسانی ای کارآفرین بار می آورد خود نیز کارآفرین باشد، در صنعت نقشی ایفا کند، بار مالی اش را از دولت کم کند و تازه دستش هم توی جیب خودش باشد.

این از این.

حال، اگر در دانشگاه شهید بهشتی تحصیل کرده باشید، سوالی خیلی ابتدایی که به ذهن خطور می کند این است که دانشجوی چنین دانشگاهی شب ها قرار است کجا سر روی بالش بگذارد؟

دانشگاه به شدت مدعیِ شهید بهشتی که در سطح بندی ها هم دانشگاه سطح یک طبقه بندی میشود برای دانشجویان کارشناسی تابستان ها تحت هیچ شرایطی خوابگاه واگذار نمی کند، برای دانشجویان ارشدی که پروپوزال ثبت نکرده اند هم خوابگاهی واگذار. نِـ . مـی . کُـ . نَـ . ـد (شمرده بخوانید).

پس خوابگاه هایش را چه می کند؟ در کمال تعجب. هیــــچ. درش را میبندد و تازه چراغ هایش را هم روشن میگذارد! در تابستانی که گذشت، 3 نفر از هم دانشکده ای هایم در 3 پروژه متفاوت که اتفاقاً کارآفرینانه ی محض هم بودند کار میکردند. 2 نفر از این سه نفر به معنی واقعی کلمه مجبور شدند کارتن خوابی کنند. خوابگاه های آزاد بیرون علاوه بر گران و دور بودن پُر هم بودند.

در دانشگاه نسل 3 که هیچ، نسل 2 نیز دانشجو بخاطر اینکه روند آزمایش ها حضورش در دانشگاه را تعیین میکند مجبور است بعضا تابستان هم بالای سر پژوهشش باشد؛ چه رسد به نسل 3 که بخاطر جلسات و اینور آنور دویدن های دانشجوی بدبخت کارآفرین باید تابستان که وقتش آزاد است دنبال کار و حمایت و مجوز و... برود.

جا دارد وسط دانشگاه بایستی و داد بزنی سیاست گذار محترم، دانشجوی کارآفرینی که همیشه دم میزنی فکر کرده ای کجا قرار است کپه مرگ بگذارد؟ خورد و خوراک هم به کنار.

  • محمد رنجبر دیلمقانی
۲۳
شهریور

جمعه 22 شهریور 1398 - تهران - پارک شهر

اولین قرار نهار بیرون خوردنمان را می گذاریم. باقالی پلو پخته ای. با کمبود امکانات دانشجوانه. از جمله ظرف حمل غذا و زیرانداز! وسط چمن ها یک جای خشک پیدا میکنیم زیر سایه درختی بزرگ و کوله پشتی ات را باز می کنی. غذا، ترشی (که به گفته خودت انگیزه غذا خوردنت است!)،یک فلاسک چایی، یک لیوان (و یک لیوان هم درِ فلاسک)، 2 چنگال و نهایتاً یک قاشق. کلی میخندیم. توی خوابگاه یک قاشق داشته ای و چون هم اتاقی هایت نیستند قاشقشان را برنداشته ای. یک قاشق غذا میخوریم، یک قاشق به هم نگاه می کنیم، یک قاشق حرف میزنیم و به همین منوال. اصلاح میکنم؛ یک چنگال غذا میخوریم و ... ! قاشق به تعارف آن وسط ایستاده و لابد به ما میخندد. یاد الاغ لقمان و پسرش که هر طوری سوارش شدند مردم حرف در آوردند می افتی و برایم گوشه از آن را تعریف می کنی. همانطور که حرف میزنی غرق در چشمانت دست و پا میزنم. صدای نفس خدا را دارم می شنوم آنقدر که نزدیک است. همیشه نزدیک است. گوش هایم تازه شنیدن یاد گرفته اند لابد.

قاشق

باقالی پلو را می خوریم و می رویم یک نیمکت پیدا میکنیم و تنگ هم مینشنیم و حرف میزنیم. یادم نیست در مورد چه. مادرم زنگ میزنم. کمی با من و کمی با تو صحبت می کند. سکون گندآور است. حرکت میکنیم و حرف میزنیم. چند تا عکس دو نفره کنار آب نمای وسط پارک میگیریم. کلی دلقک بازی در میاورم تا از ته دل بخندی و خنده هایت را قاب کنم. خنده هایی که وقتی با چشمانت جمع می شوند دلم را نه متافیزیکاً که فیزیکاً از سینه می کَنند.

حرکت میکنیم. از برنامه ها و اهداف حرف میزنیم. از آنچه برایش داریم میجنگیم. دفترچه ام را آورده ام. اهداف و برنامه هایم را مرور می کنم. برنامه ها و اهداف تو را نیز مرور میکنیم. غرق در چشمانت اهداف تو را نیز مرور میکنیم. اهداف مقدست را. دارم عمیق فکر میکنم نبودی این راه را میخواستم با چه کسی بروم. این راه سخت را.

تا غروب کشش می دهیم. می رویم تا جلوی خوابگاه و خداحافظی می کنیم. و چه سخت. هزار بار عکس هایت را زندگی میکنم. 

+ راستی که نمیتوان خاطرات «تو» دار را آنچنان که هست، نوشت.

  • محمد رنجبر دیلمقانی
۱۵
شهریور

طبیعتاً یک عقد کرده فقط میتواند حدود 45 ساعت پس از عقدش وارد وبلاگش شود و میمنت و مبارکی عقدش با جان جانان را به رشته تحریر در آورد. بله. 45 ساعت پیش، یعنی حدود 7 عصر پریروز، چهارشنبه، 13 شهریور 1398 پس جریان مقدس صیغه مقدس نکاح بنده - این را اعلان می دارم که - با جان جانان، همراهِ هم‌راه و فائزه‌ی زندگی، عشقم را به تبرک ایام سید الشهدا سالار شهیدان در دفتر الهی و البته دفتر محضر ازدواج حاج آقای عزیز محمد باقر بشارتی ثبت کردم.

سید الشهدا زیر دین کسی نمی ماند؛ شوق رسیدن ماه امام حسین علی رغم منع ظاهری اش برای عقدم که بنا بود پس از ماه صفر عقد کنیم، طوری کار ها را پیش برد که سریعاً جان جانان را وصال یابیم.

دعا کنید عاقبت به خیر شویم. با هم. 

  • محمد رنجبر دیلمقانی
۰۹
شهریور

نهایتا پس از کلی استرس و التهاب تمام شد. در واقع شروع شد راهی که باید... من مهم ترین بله عمرم را رسماً از جان جانان و خانواده عزیزش گرفتم...

من یتق الله یجعل له مخرجا.


پ ن : چقدر نزدیکی خدا !

  • محمد رنجبر دیلمقانی
۰۶
شهریور

من کان لله کان الله له

از حدود یک ماه پیش که تصمیمم جدی شد اصلا تصورم این نبود که به این سرعت و به این سهولت به نقطه ای که الان ایستاده ام می‌رسم. به طرز اعجاب آوری کارها غِیباً طوری خوب پیش می رفتند که حالت ایده آل متصوره ام هم پیششان کم می آورد. 

غیباً خانواده ام راضی به ازدواجم در سنی شدند که اکثر هم وطنانم آن را برای ازدواج زود می دانند، غیباً تمام خانواده ام بی چانه زدن قبول کردند و غیباً یک شغل جدید برایم دست و پا شد.

و دیروز...

مادرم، خواهرم و امیر رضای یک ساله اش و البته من، رفتیم خانه کسی که مدت ها آرزویش را داشتم... رفتیم و غیباً  همه چیز به طرز اعجاب آوری عالی بود. من یک عالی می گویم شما یک عالی میشنوید! خدا دارد حسابی شرمنده ام می کند.

تابستان حدود 40 روزی با 3 نفر هم اتاقی شدم که خیلی چیزها یاد گرفتم... جواد یادمان داده بود شب ها قبل از خواب به اباعبدالله سلام بدهیم ... محمد وسط نمازهایش در قنوت اللهم ارزقنا شفاعۀ الحسین یوم الورود گفتن را یادم داد... یکی دیگر از چیزهایی هم که از جواد با صدای خوبش توی ذهنم جا انداخت این حدیث بود: من کان لله، کان الله له.

پ ن: دعا کنید که سخت محتاجیم. 

  • محمد رنجبر دیلمقانی