اسفنـــدگی

اسفندگی آموز اگر طالب عشقی...

اسفنـــدگی

اسفندگی آموز اگر طالب عشقی...

اسفنـــدگی

ابری که باشد،
گویی که نه یخ ها خیال آب شدن دارند،
نه هوا خیال گرم شدن،
انگار نه انگار
که آفتابی هم هست.

شب که برسد،
بی آفتابی می زند پس کله آدم،
تاریکی، ندیدن و اشباح غوغا می کنند،

تازه می‌دانی هوای ابری صد شرف دارد به شب،
و تازه می‌فهمی که هوای ابری هم آفتاب دارد.

سپیده که بزند.
نه یخ می ماند،
نه شب،
و نه اشباح.
انگار نه انگار...
که همین دیروز
آفتاب در پشت ابر بوده

نویسندگان

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانشگاه تهران» ثبت شده است

۱۱
خرداد

بورس باز است. استادمان را می‌گویم. در طی 4 ساعت اسمی آزمایشگاه، 45 دقیقه با تاخیر می آید، یک ساعت زود تمام می کند و این بین هم یک گوشه نشسته است و زل زده است به شاخص های بورس روی لپتاپش و همسرش که دانشجوی دکتری است و اسما TA، دارد تنهایی یا نهایتا با یکی دو تا از دانشجویان آزمایش ها را انجام می دهد و بقیه دانشجوها یک گوشه از آزمایشگاه نشسته اند و حرف می زنند. باور کنید دارم دقیق دقیق در مورد دانشگاه شهید بهشتی صحبت میکنم.

به گواه طول صوت های کلاس تئوری اش که ضبط شده اند، 3 جلسه 1 و نیم ساعته آخر را هر کدام فقط 33 دقیقه تدریس کرده. اشتباه نکنید، 33 دقیقه مفید نه، 33 دقیقه مفید و مضر! یعنی جمعاً 1 ساعت و 40 دقیقه تدریس به جای 4 ساعت و نیم. بقیه اش تاخیر بوده و تمام کردن کلاس زودتر از موعد. (مدیونید اگر فکر کنید زود تمام کردن به درخواست همکلاسی هایم بوده. از کمبود متریال قابل تدریس بوده)

در چنین شرایطی بعد از نا امیدی از تغییر یا تعویض استاد پس از 2-3 هفته، تصمیم گرفته ام آزمایشگاه هایش را که حضور و غیاب هم نمیکرده، نروم. این را بگذارید اینجا و مقایسه کنید با هفته ای 4 ساعت حضور در دانشگاه تهران به صورت مستمع آزاد که تهران دیده ها می دانند از شهید بهشتی تا دانشگاه تهران، حدود 1 ساعت راه رفت است و 1 ساعت برگشت. و کلی خستگی و سرپا ایستادن داخل اتوبوس. پس مدیونید اگر فکر کنید دلیل عدم حضورم عدم علاقه به علم و رشته و درس است. بلکه همه اش انزجار از اتلاف وقت توسط استاد ناکارآمد است.

حذفم کرده. قرار است در کارنامه ام صفر منظور شود. و می گوید به خاطر اهمیت ندادنم به کلاس. کاش می مُردم. با استاد راهنمایم صحبت میکنم. زنگ می زند بهش. با کلی منت قبول میکند از تصمیمش برگردد. آخرشم هم معلوم است 10-11ـی بدهد و از خجالت معدل کلم در بیاید.

فقط در سیاست نیست که جای جلاد و شهید عوض می شود. الهی اگر من خطاکارم؛ نبخش. اگر او خطاکار است؛ نبخش.

  • محمد رنجبر دیلمقانی
۰۸
تیر

از 9 و 10 دی 1396 که کشور و از جمله تهران ملتهبِ شعار های حق و ناحقی بود که هر کدام در صدد هدفی بودند، 6-7 ماهی می‌گذرد. شاید یادتان باشد که در همین وبلاگ شرح باتون های در شُرُف خوردنم، گلوهای پاره شده ام را نوشتم. افتخار می‌کنم که حداقل به اندازه یکی دو روز هم شده، در حاشیه نبوده ام. اما...

یادم نرفته که جامعه ملتهب آن روزها، هرچند که التهاب آن حاصل امتداد منافق باشد، اما بر بستری اتفاق افتاده بود که واقعی بوده. ساده تر بگویم، همه مرگ بر دیکتاتور هایی که سر داده می شدند نه از گرانی بودند نه از دغدغه. از نفاق بودند و بی شعوری. اما یادم نرفته که شعارهای روز اول از گرانی بودند و از دغدغه. این را هم می دانم که شعار های بی شعوری همینطور اتفاقی نبوده اند. این را هم میدانم که همان شعار های از سر دغدغه هم طبق پازل بوده اند. اما... این را هم خوب می دانم دشمن هر چه نقشه بکشد، آن را بر بستری پایه ریزی می کند که «وجود دارد.»

جامعه ی آبستن، هرچند التهابش دشمنانه باشد، نطفه اش واقعیِ واقعی است. می شنویم که دوباره خیابان های تهران ملتهب شده اند. اگر پای رهبری را وسط بکشند، شده این دفعه زیر سردر چادر میزنیم و کتک میخوریم و نمی گذاریم به رهبری اهانت شود. اما قبول کنیم که مسئله امروز کشور، مسئله 88 نیست که هر که توی خیابان باشد خیالمان راحت باشد که بحثش ایدئولوژی غلط و ناقصی باشد که نتواند باخت کاندیدایش را بربتابد و بچگانه خیابان بریزد و خیال خام انقلاب در سر داشته باشد.

96 و 97، هر چند که بوسیله 88ـی ها اداره شود، روی دغدغه مردم عادی سوار است. این را خوب میدانیم که این مسائل اگر باب طبع رئیس جمهور محترم نباشند هم، دغدغه او نیستند.

مجلس مقصر تر است. قانون اساسی پر است از قانون هایی که فکر این روزها را کرده اند و الان دارند خاک می خورند. تا کی باید مردم چوب مصلحت اندیشی (و چه واژه خوشبینانه ای) قانون گزاران (گریزان) مجلس را بخورند و امثال من مقابل عده ای بایستند که تعدادی شان منافق اند و تعدادی واقعا «مردم». تا کِی باید استفاده از چنین قانون هایی را باید به اسم «توی زمین دشمن بازی کردن» تخطئه کرد.

یک نگاهی به مفاد عدم کفایت بنی صدر بیندازید و بی بخاری نمایندگان فعلی مجلس را به تماشا بنشینید.

  • محمد رنجبر دیلمقانی
۱۴
دی

10 دی سردر دانشگاه تهران

شبِ 9 دی است، بعد از آن همه فضولی نشسته ایم و داریم با بچه ها صحبت می کنیم و تحلیل می کنیم و مشکلات جهان را حل می کنیم! ماجرای شعار «مرگ بر فتنه گر» را یکی از بچه ها توضیح می دهد. (العهده علی الراوی!) مامورها عده از اغتشاشگران را دنبال کرده اند و آن ها هم رفته اند داخل دانشگاه. طبق قانون هم ماموران اجازه ورود به دانشگاه ندارند. رفته اند آنجا زیر سردر بس نشسته اند و کم کم دانشجوهای انقلابی جمع شده اند و از داخل دانشگاه دایره را بر آنها تنگ کرده اند تا بیرونشان کنند. در آن هیر و ویر روی سردر با اسپری نوشته اند «مرگ بر دیکتاتور» (اگر به لغت باشد که ما بر لزوم لعن و مرگ دیکتاتور ها مقیدتریم. فقط غلط اضافی شان در مقصود است نه لغت.) دایره که بیشتر برایشان تنگ تر می شود یکهو مینشنینند تا کسی نتواند بیرونشان کند. دانشجوهای انقلابی هم گویا یکی یکی کشان کشان از دانشگاه بیرونشان میکنند. (البته مفصل تر از این حرف هاست، آن وسط سنگ و سنگپرانی و درگیری هم می شود اما چون ترتیب وقایع را نمی دانم ترجیح می دهم رد شوم) 

خبر می رسد دانشجوهای بسیجی می خواهند فردا کولاک کنند. قرار شده هر چه تشکل انقلابی‌ است خبر شوند جمع شوند دانشگاه تهران و حماسه کلید بزنند تا «انحطاط 96» را هم 10 دی خفه کنند. پیامک زده اند به فرمانده های بسیج های دانشگاه های تهران تا فردا حدود های 8 جمع شوند دانشگاه تهران. از قرار معلوم فردا در ورود و خروج سخت گیری به عمل خواهد آمد.

10 دی:

صبح بیدار می شویم.

من و سید و آقای حاء. می رویم پایین ترین درب 16 آذر، بخاطر بی حراستیِ حراست در ماجرای 9 دی (البته فقط به خاطر کمبود نیرو)، حراست از دانشگاه را بسیج «هم» عهده دار شده. یکی از ما سه نفر آقای جیم را که از گنده بسیجی های دانشگاه است دم در می شناسد. با هماهنگی او و حراست وارد دانشگاه می شویم.

برنامه این است: تا نماز ظهر جمع شویم و بعد از نماز ظهر در داخل دانشگاه تجمع کنیم. مارکسیست ها و ضد انقلاب های دانشگاه هم دیروز که به جمع از بیرون آمده ی دانشگاه ملحق شده بودند، همان دیروز قرار گذاشته اند 10 صبح / 2 بعد از ظهر همانجا دوباره تجمع کنند! 2 زمان بینشان هماهنگ شده! ماهم قرار است با ساز آنها برقصیم!! اگر زدند می زنیم، نزدند نمی زنیم، رفتند شعار میدهیم و میرویم ماندند می مانیم. اصلا آمدیم آنها را مورد عنایت قرار دهیم. از طرف دیگر هم هدف دیگرمان نشان دادن لشکر برای کلید زدن حماسه های مردمی است. بالاخره دانشجو حداقل 3 روز باید از مردم جلوتر باشد یا نه؟

نماز تمام می شود. از مسجد خارج می شویم و جلوی مسجد تجمع می کنیم، تعداد خیلی است (تخمین بلد نیستم). پسرها جلو تر می روند و دختر ها عقب تر و یکی از بسیجی های دانشگاه شعار های اقتصادی سر می دهد و تکرار می کنیم. می رویم زیر سر در و شعار دهنده مان می گوید که 7-8 دقیقه اینجا شعار می دهیم و می رویم به سمت مزار شهدا.

3-4 دقیقه می گذارد خبر می آورند که مخالف ها آن پشت تجمع کرده اند و منتظرند ما برویم بیایند زیر سردر شوی رسانه ایِ «همه دانشجویان کشور علیه نظامند» راه بیندازند. به همین خاطر همانجا می مانیم. شعار می دهیم، یار دبستانی میخوانیم، نوحه می گویند و سینه می زنیم. «چپ راست فتنه گر علیه کار و کارگر!» (این شعار از شعارهایی است که قافیه تنگ آمده و شاعر...) «مرگ بر آمریکا»، «مرگ بر اسرائیل، فتنه گر و جایگشت های مختلفی از معاندین!»، حتی «پله کردن برجام در جهت ذله کردن مردم!!!» و... پرچم های یا حسین را از در به سمت بیرون به اهتزاز در می آورند، (درِ سردر بسته است!) مردم جمع می شوند و گاهی هم نوا می شوند. آن وسط جیم می شوم و سُر می خورم بین آنوری ها (واقعا نام واحدی نمی توان رویشان گذاشت) که جمع شده اند جلوی دانشکده هنر. ظاهرا تشکلی نیستند. دو سه نفر لیدر دارند. ظاهرا زیاد هم دیگر را نمی شناسند. تنها نقطه اشتراکشان، اپوزوسیونِ ما بودن است! گاهی حتی آن هم نیستند. گنده هایشان مارکسیست هایند. اما بدنه شان هر طیفی دارد. و هر قیافه ای! دخترشان بیشتر از پسرشان است. پسر های مو بلند، گاهی پریشان، گاهی دم اسبی، یکی ریش انگلیسی، یکی هم پیراهن سفید و کت مخمر و و کلاه کج! حلقه زده اند و نشسته اند و صحبت می کنند تا به حرف واحد برسند (و تنها اشتباهشان آن روز همین صحبت کردن و دنبال حرف و شعار واحد گشتن بود... با صحبت آدم احتمال اینکه به حق برسد بیشتر می شود!! داشتند با صحبتها به حق می رسیدند که یکی سریع جمع کرد تا نرسند!) پسر کلاه کج اجازه صحبت می خواهد. می دهند. بلند می شود و می گوید که شعار و خواسته ما هم مثل همین بسیجی هاست! اقتصاد است و گرانی است و اشتغال و... بیایید با آنها صحبت کنیم و ائتلاف تشکیل دهیم!! می بینند حق می گوید، خفه اش می کنند. یکی می گوید حرکت کنیم به سمت صحن دانشگاه تا حرفمان شنیده شود! یکی داد می زند مگر اینجا کجای دانشگاه است. صحن است دیگر! دختر کوتاه قدی (که بی ادب هم هست!) بلند می شود و از فرط اینکه خواسته قابل گفتنی ندارد، می گوید «چرا باید درِ سردر امروز از صبح بسته بوده باشد! چرا دانشگاه درِ سردر را بسته؟ باید برویم در را باز کنیم!!» یکی از پسر ها هم می گوید «تااازه! چند نفر هم ایستاده بودند امروز صبح هنگام ورود خیلی بد نگاه می کردند! من نمی خواهم در دانشگاه موقع ورود بد نگاه کنند» یکی دیگر می گوید «حراست دانشگاه دارد می آید بینمان، مطالباتمان را از او درخواست می کنیم» از بینشان سُر می خورم بیرون و برمیگردم بین خودی ها.

وحید جلیلی آمده! گمانم از لابلای دو ستون سردر از روی نرده کشیده آوردنده اندش داخل. سخنرانی می کند و از به پایان آمدن عمر مارکسیسم و اینجور ایسم ها می گوید.

پایانِ بخش اول (دیگه خسته شدم از بس به مغزم فشار آوردم تا ترتیب وقایع یادم بیان. ادامش رو بعدا می نویسم)

  • محمد رنجبر دیلمقانی