پستچی
نمی دانم چرا همیشه به پستچی ها ارادت و احترام خاصی قائل بوده ام. همین آخرین بار که صحیفه سجادیه با ترجمه جواد فاضل را اینترنتی از پاتوق کتاب خریدم کلی انتظار کشیدم تا پس از یک هفته در خانه مان را یک پستچی بکوبد. و کوبید... همان روز آخر که ترکینگ کرده بودم عهد کردم اگر صدای زنگمان آن روز پیرو صدای موتورسیکلت به گوشم برسد یک پرتقال خیلی بزرگ به پستچی هدیه می کنم... و کردم... جایتان خالی که چقدر هر دویمان از آن کتاب و پرتقال خوشحال شدیم.
برای آن ترجمه دو شهر را زیر و رو کردم پیدا نشد...
خوشحال کردن کسانی که انتظارش را ندارند حس خوب عجیبی به آدم می دهد... امتحان کنید! همین فردا صبح به رفتگر محله تان یک سیب بدهید، یا به سوپری یک تکه نان داغ! اصلا اینها نشد، نام یکی از زحمتکشان محلتان را بپرسید و از این پس او را به نام صدا بزنید و خسته نباشید بگویید!
پ.ن. چه پیشنهاد های خوبی! فردا صبح امتحان می کنم!
- ۹۴/۱۲/۰۴
سوم راهنمایی بودم. اول مهر بود. داشتم می رفتم مدرسه. خیلی هم حالم خوب بود.
سر چهار راه رسیدم ب ی پاکبان.
بهش لبخند زدم گفتم سلام! صبح بخیر خدا قوت!
نگام کرد، گفت برو بینم!!
یا ی همچین چیزی!!
=))
خییییلی خوش گذشت! هنوزم ب خاطره هه لبخند میزنم!