اسفنـــدگی

اسفندگی آموز اگر طالب عشقی...

اسفنـــدگی

اسفندگی آموز اگر طالب عشقی...

اسفنـــدگی

ابری که باشد،
گویی که نه یخ ها خیال آب شدن دارند،
نه هوا خیال گرم شدن،
انگار نه انگار
که آفتابی هم هست.

شب که برسد،
بی آفتابی می زند پس کله آدم،
تاریکی، ندیدن و اشباح غوغا می کنند،

تازه می‌دانی هوای ابری صد شرف دارد به شب،
و تازه می‌فهمی که هوای ابری هم آفتاب دارد.

سپیده که بزند.
نه یخ می ماند،
نه شب،
و نه اشباح.
انگار نه انگار...
که همین دیروز
آفتاب در پشت ابر بوده

نویسندگان

اینجا... آسمان... کربلای ۹۵

پنجشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۲۲ ب.ظ

راهی نور شدیم، ضلع غربی ایرانمان را طی کردیم... آذربایجان تا خوزستان... مصداق عینی سرزمین چهار فصل بودن را لمس کردیم... از زمستان شروع کردیم و در کردستان پاییز و در کرمانشاه و لرستان بهار و در خوزستان تابستان را چشیدیم... عجب راه زیبایی بود و عجب مقصد زیباتری...

به شهر دانیال نبی علیه السلام رسیدیم و از رشادت های نابغه جنگی مان حسن باقری شنیدیم... عجب حس عجیبی داشتند این خاک های به ظاهر خاک...

عجیب زیبا بودند دانه دانه این خاک های به ظاهر خاک... انگار کن که بغض چندین ساله رنگ از رخسارشان برگرفته بود... زرد بودند و سرخ... از خون می گفتند و از ایثار و از مردانی که لاله لاله پرپر شدند تا خون از دماغ من و هم نسلی هایم قطره ای به زمین نچکد...

آه... که هزار هزار دفتر از آنها گفتن کافی نیست... رفتیم اروند کنار... مزار غواص هایی که برای خدایشان بی پروا به آب زدند... غواصانی که تکلیفشان ورود به اروند بود... نه الزاما خروج از آن...

آه... که گام به گام این شهرها با آن پوست های سبزه شان برایت سخن ها داشتند... از نخل های سوخته بی سر گرفته تا همان ساختمان هایی که به لطف ترکش های متعدد سوراخ سوراخ شده بودند... انگار که سالها در آنجا زیسته باشم...

علقمه... آنجا که کربلایی شدن را هم رزمان عموی شهیدم تجربه کردند... از میان نیزار ها که گام بر میداشتی... گویی که تک تک همین نی ها... نی هایی که همیشه نماد سوز بوده اند... نماد فراق بوده اند برایت از صحنه هایی که به خود دیدند دیکته می‌کردند... فداکاری هایی که نه راویان فتح از آنها خبر دار شدند، نه نویسندگان کتابها و گاهی نه حتی خود نی ها... فقط رزمنده های فهمیدند و خدایشان...

باید بروی و ببینی و لمس کنی که روی خاک هایی که از شهدا فقط استخوانشان را به خود ندارند... گوشتشان، پوستشان، خونشان همه و همه در بین دانه دانه همین خاکها برایت از عشق می گویند و از پرواز... بماند که گاهی  حتی همان استخوان و پلاک خودشان را نیز برای روز مبادا از دیده ها پنهان کرده اند... انگار که رفتن ماموریتشان را خاتمه نداده ... هنوز که هنوز است، وقتی اندک لغزشی توی دل هر کدام از فراموش کنندگانشان ایجاد شود...استخوانی می نمایند و به یادت می آورند که آهاااای خدا را به یاد بیاور...

شلمچه... محل عروج عموی شهیدم... از خون دلهایش می گوید... از اینکه چه جوانانی را به خود دید...اینکه قدمگاه ثامن بودن و کربلای پنج را به خود دیدن یعنی تمرین برای میزبانی  سربازان یوسف زهرا ...

طلائیه... به قول حاج آقا ضابط... واقعا که چه طلائیه... از حمید باکری می گوید از خیبر می گوید... از تل‌انبار شهید می گوید...آه که کلام از طلائیه گفتن در ضیق است...

چه بگوییم... از چشم های فروننشسته مان، از دامان فرو نگرفته مان از حجابی که برایش خون دادید و ما خلاصه اش کردیم برای سر نماز هایمان... آه که شهدا... آه عمو... بردار زاده ات اینجا تو را به اندازه یک عکس روی دیوار می شناسد... آه عمو که برادر زاده ات اینجا حرفی برای گفتن ندارد...

  • ۹۵/۰۱/۱۲
  • محمد رنجبر دیلمقانی

نظرات  (۲)

  • ...:: بخاری ::...
  • ارمیا بود؟ می گفت «آقا خاک جنوب مثل آب است...»
    پاسخ:
    آقای امیرخانی؟ در فهرست باید بخوانم هاست...
  • ...:: بخاری ::...
  • ارمیا را قبل از بیوتن بخوانید.
    باقی بقایتان.
    پاسخ:
    ان شا الله

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی