چشم به هم زدن گذشت
سلماسم. از دیروز صبح سلماسم. دو سه روز قبل از آمدن شیرین است و بعد از آمدن شدید تلخ می شود. فکر اینکه دو سه روز بعد باید دوباره برگردم تلخش می کند. از همان ساعت اول همه از زمان رفتنم می پرسند و ساعت ساعت می نشینیم و به جای لذت بردن از همین دو سه روز، شمارش معکوسِ تلخیِ رفتنم را می کشیم.
دو سالی است موفقیت ها و خوشی های دردناکی نصیبمان شده. شاید تلخی هایش را بیشتر پدر و مادرم حس کرده اند. دو سال است من کیلومترها دور تر از خانه ام. دو سال است که تنها خواهرم ازدواج کرده و در شهر مجاورمان زندگی می کند و تنها برادرم دو سال است در شهری دیگر مدیر پروژه یک طرح عمرانی است که با شهرمان 4 ساعت با ماشین فاصله دارد...
از دیروز صبح سلماسم... برادرم... از بیم اینکه جمعه می روم و تا آخر ترم قرار نیست برگردم بعد از ظهر زده به دل جاده و آمده تا چشم به هم زدنی باهم باشیم... صبح... یعنی همین 4-5 ساعت بعد هم قرار است برگردد... 3-4 ساعت باهمیم و 7-8 ساعت باید خیره شود به آسفالت جاده و خطوط منقطع و بعضاً صاف... خانواده خواهرم هم آمده اند تا به چشم به هم زدنی باهم باشیم... پسرش امیررضا امروز شاید 68 مین روز عمرش را سر میکند و نیم عمرش مرا ندیده است...
خانه برایم تلخ است... نه خانه به ما هو خانه... که شمارش معکوس های آن... که تقابل واگرایی های فیزیکی اجباری اعضای آن با همگرایی های قلبی آنها... روز افزونِ روز افزون...
از بزرگترین مشکلات دنیا همین محال های ریاضی اش است...
در دم نوشت: بین این همه شلوغی و دور همی های چشم به هم زدنی که همیشه برایشان لحظه شماری میکنیم و در حین شان شمارش معکوس، جای یک «تو» خالی است...
پس نوشت: اینو دیشب نوشتم نت نداشتم... الان اون 3-4 ساعت باهمی هم گذشته....
- ۹۷/۰۸/۱۶