اسفنـــدگی

اسفندگی آموز اگر طالب عشقی...

اسفنـــدگی

اسفندگی آموز اگر طالب عشقی...

اسفنـــدگی

ابری که باشد،
گویی که نه یخ ها خیال آب شدن دارند،
نه هوا خیال گرم شدن،
انگار نه انگار
که آفتابی هم هست.

شب که برسد،
بی آفتابی می زند پس کله آدم،
تاریکی، ندیدن و اشباح غوغا می کنند،

تازه می‌دانی هوای ابری صد شرف دارد به شب،
و تازه می‌فهمی که هوای ابری هم آفتاب دارد.

سپیده که بزند.
نه یخ می ماند،
نه شب،
و نه اشباح.
انگار نه انگار...
که همین دیروز
آفتاب در پشت ابر بوده

نویسندگان
۲۳
دی

یک بخشی از دروسی که برایمان در دوره کارشناسی زیست فناوری یا همان بیوتکنولوژی ارائه می شود، به نظر می رسد طوری برنامه ریزی شده است که ما علاوه بر کارهای مربوط به رشته خودمان نقشی شبیه آنچه مهندسان صنایع در علوم مهندسی ایفا می کنند را در آزمایشگاه های مربوط به فناوری های زیستی (حال پژوهشگرانش چه از مسیر میکروبیولوژی آمده باشند، چه سلولی مولکولی چه ...) ایفا کنیم. یعنی به عبارتی نقش مترجم بین رشته های مختلف این حوزه. این را از آن جهت می گویم که هم درس های رشته های مختلف (این حوزه) را می خوانیم و هم دروسی با مضامین تجاری سازی و مدیریت بازار، هم دروسی که مختص خودمان است و هم البته یکی دو درس از مهندسی شیمی. 

اوایل که وارد این رشته شدم فکر می کردم، بیوتکنولوژی باید یک تعریف سفت و سخت داشته باشد که سایر رشته ها در آن نگنجد. الان هم به همین معتقدم اما آن اوایل چیزی گیجم می کرد و آن هم این بود که مثلا وقتی فارغ التحصیلان میکروبیولوژی کارهای آزمایشگاهی و کاربردی میکنند (مثلا ساخت پنی سیلین) با کسی که بیوتکنولوژی خوانده و کار آزمایشگاهی می کند چه تفاوتی دارند... تا اینکه رفته رفته جوابی خیلی آسان اما درست برای این پیدا کردم، و آن این بود که علوم زیستی تا زمانی که مربوط به «شناخت» باشند می شوند زیست شناسی، وقتی وارد کاربرد شدند می شوند «زیست‌فناوری». حال کسی که میکروبیولوژی خوانده یا هر چیز زیستی دیگری به جز بیوتکنولوژی و دارد «کار» آزمایشگاهی انجام می دهد، یعنی وارد «بیوتکنولوژی» شده است. به همین دلیل است که رشته بیوتکنولوژی تازه‌تاسیس است، در حالی که علم بیوتکنولوژی (مدرن) سالهاست که دارد کار خودش را انجام می دهد.

اما بحثی که باقی است این است که برنامه این رشته طوری چیده شده است تا یک بیوتکنولوژیست مجبور نباشد (برخلاف یک زیست شناسِ وارد شده به بیوتکنولوژی) برود و علاوه بر کلی مباحث مخنلفی که خوانده، کلی هم مهارت های آزمایشگاهی یاد بگیرد. و به نظر می رسد تا حدودی نیز موفق بوده است.

خواستم یک متن در مورد «ظهور» بنویسم... مثال رشته مان را زدم، دیدم بهتر است همینجا تیتر مطلب را هم عوض کنم و ظهور را بعد از ظهر که امتحان ژنتیکم را دادم بنویسم.

:)

  • محمد رنجبر دیلمقانی
۲۲
دی

It's full of people here... I capitalize none of their name... U are the one who must be capitalized.

I'm not addicted to u... I don't neeeed u. I just Want u.

Digging into blog stats over and over ... U don't leave a footprint. Neither in my blog... Nor ur mind, I guess. Well... There should be a step already, to leave a footprint.

I guess bad things... If I was sure, the sentence would have no Subject.

  • محمد رنجبر دیلمقانی
۲۲
دی

دوستت دارم ها را چون باروت انبار میکنی و مخاطبشان آتش می اندازد به جان انبار و می رود... و تو می مانی و کلی شیمی‌دان که باید بهشان بفهمانی واکنش سوختن هم می تواند برگشت پذیر باشد.

  • محمد رنجبر دیلمقانی
۲۱
دی

دارم فکر می کنم اگر در مورد حکومت، یک رفراندوم که ۲۰م ماه است، و یک رفراندوم سر برج که حقوق ها پرداخت شده برگزار کنند آیا نتایج یکسانی خواهد داشت؟ حالا تغییر رئیس جمهور و اصلاح اقتصاد و گذشت زمان مثلا ۵ ساله بماند.

واقعا که دموکراسی چقدر مسخره است...

  • محمد رنجبر دیلمقانی
۱۴
دی

10 دی سردر دانشگاه تهران

شبِ 9 دی است، بعد از آن همه فضولی نشسته ایم و داریم با بچه ها صحبت می کنیم و تحلیل می کنیم و مشکلات جهان را حل می کنیم! ماجرای شعار «مرگ بر فتنه گر» را یکی از بچه ها توضیح می دهد. (العهده علی الراوی!) مامورها عده از اغتشاشگران را دنبال کرده اند و آن ها هم رفته اند داخل دانشگاه. طبق قانون هم ماموران اجازه ورود به دانشگاه ندارند. رفته اند آنجا زیر سردر بس نشسته اند و کم کم دانشجوهای انقلابی جمع شده اند و از داخل دانشگاه دایره را بر آنها تنگ کرده اند تا بیرونشان کنند. در آن هیر و ویر روی سردر با اسپری نوشته اند «مرگ بر دیکتاتور» (اگر به لغت باشد که ما بر لزوم لعن و مرگ دیکتاتور ها مقیدتریم. فقط غلط اضافی شان در مقصود است نه لغت.) دایره که بیشتر برایشان تنگ تر می شود یکهو مینشنینند تا کسی نتواند بیرونشان کند. دانشجوهای انقلابی هم گویا یکی یکی کشان کشان از دانشگاه بیرونشان میکنند. (البته مفصل تر از این حرف هاست، آن وسط سنگ و سنگپرانی و درگیری هم می شود اما چون ترتیب وقایع را نمی دانم ترجیح می دهم رد شوم) 

خبر می رسد دانشجوهای بسیجی می خواهند فردا کولاک کنند. قرار شده هر چه تشکل انقلابی‌ است خبر شوند جمع شوند دانشگاه تهران و حماسه کلید بزنند تا «انحطاط 96» را هم 10 دی خفه کنند. پیامک زده اند به فرمانده های بسیج های دانشگاه های تهران تا فردا حدود های 8 جمع شوند دانشگاه تهران. از قرار معلوم فردا در ورود و خروج سخت گیری به عمل خواهد آمد.

10 دی:

صبح بیدار می شویم.

من و سید و آقای حاء. می رویم پایین ترین درب 16 آذر، بخاطر بی حراستیِ حراست در ماجرای 9 دی (البته فقط به خاطر کمبود نیرو)، حراست از دانشگاه را بسیج «هم» عهده دار شده. یکی از ما سه نفر آقای جیم را که از گنده بسیجی های دانشگاه است دم در می شناسد. با هماهنگی او و حراست وارد دانشگاه می شویم.

برنامه این است: تا نماز ظهر جمع شویم و بعد از نماز ظهر در داخل دانشگاه تجمع کنیم. مارکسیست ها و ضد انقلاب های دانشگاه هم دیروز که به جمع از بیرون آمده ی دانشگاه ملحق شده بودند، همان دیروز قرار گذاشته اند 10 صبح / 2 بعد از ظهر همانجا دوباره تجمع کنند! 2 زمان بینشان هماهنگ شده! ماهم قرار است با ساز آنها برقصیم!! اگر زدند می زنیم، نزدند نمی زنیم، رفتند شعار میدهیم و میرویم ماندند می مانیم. اصلا آمدیم آنها را مورد عنایت قرار دهیم. از طرف دیگر هم هدف دیگرمان نشان دادن لشکر برای کلید زدن حماسه های مردمی است. بالاخره دانشجو حداقل 3 روز باید از مردم جلوتر باشد یا نه؟

نماز تمام می شود. از مسجد خارج می شویم و جلوی مسجد تجمع می کنیم، تعداد خیلی است (تخمین بلد نیستم). پسرها جلو تر می روند و دختر ها عقب تر و یکی از بسیجی های دانشگاه شعار های اقتصادی سر می دهد و تکرار می کنیم. می رویم زیر سر در و شعار دهنده مان می گوید که 7-8 دقیقه اینجا شعار می دهیم و می رویم به سمت مزار شهدا.

3-4 دقیقه می گذارد خبر می آورند که مخالف ها آن پشت تجمع کرده اند و منتظرند ما برویم بیایند زیر سردر شوی رسانه ایِ «همه دانشجویان کشور علیه نظامند» راه بیندازند. به همین خاطر همانجا می مانیم. شعار می دهیم، یار دبستانی میخوانیم، نوحه می گویند و سینه می زنیم. «چپ راست فتنه گر علیه کار و کارگر!» (این شعار از شعارهایی است که قافیه تنگ آمده و شاعر...) «مرگ بر آمریکا»، «مرگ بر اسرائیل، فتنه گر و جایگشت های مختلفی از معاندین!»، حتی «پله کردن برجام در جهت ذله کردن مردم!!!» و... پرچم های یا حسین را از در به سمت بیرون به اهتزاز در می آورند، (درِ سردر بسته است!) مردم جمع می شوند و گاهی هم نوا می شوند. آن وسط جیم می شوم و سُر می خورم بین آنوری ها (واقعا نام واحدی نمی توان رویشان گذاشت) که جمع شده اند جلوی دانشکده هنر. ظاهرا تشکلی نیستند. دو سه نفر لیدر دارند. ظاهرا زیاد هم دیگر را نمی شناسند. تنها نقطه اشتراکشان، اپوزوسیونِ ما بودن است! گاهی حتی آن هم نیستند. گنده هایشان مارکسیست هایند. اما بدنه شان هر طیفی دارد. و هر قیافه ای! دخترشان بیشتر از پسرشان است. پسر های مو بلند، گاهی پریشان، گاهی دم اسبی، یکی ریش انگلیسی، یکی هم پیراهن سفید و کت مخمر و و کلاه کج! حلقه زده اند و نشسته اند و صحبت می کنند تا به حرف واحد برسند (و تنها اشتباهشان آن روز همین صحبت کردن و دنبال حرف و شعار واحد گشتن بود... با صحبت آدم احتمال اینکه به حق برسد بیشتر می شود!! داشتند با صحبتها به حق می رسیدند که یکی سریع جمع کرد تا نرسند!) پسر کلاه کج اجازه صحبت می خواهد. می دهند. بلند می شود و می گوید که شعار و خواسته ما هم مثل همین بسیجی هاست! اقتصاد است و گرانی است و اشتغال و... بیایید با آنها صحبت کنیم و ائتلاف تشکیل دهیم!! می بینند حق می گوید، خفه اش می کنند. یکی می گوید حرکت کنیم به سمت صحن دانشگاه تا حرفمان شنیده شود! یکی داد می زند مگر اینجا کجای دانشگاه است. صحن است دیگر! دختر کوتاه قدی (که بی ادب هم هست!) بلند می شود و از فرط اینکه خواسته قابل گفتنی ندارد، می گوید «چرا باید درِ سردر امروز از صبح بسته بوده باشد! چرا دانشگاه درِ سردر را بسته؟ باید برویم در را باز کنیم!!» یکی از پسر ها هم می گوید «تااازه! چند نفر هم ایستاده بودند امروز صبح هنگام ورود خیلی بد نگاه می کردند! من نمی خواهم در دانشگاه موقع ورود بد نگاه کنند» یکی دیگر می گوید «حراست دانشگاه دارد می آید بینمان، مطالباتمان را از او درخواست می کنیم» از بینشان سُر می خورم بیرون و برمیگردم بین خودی ها.

وحید جلیلی آمده! گمانم از لابلای دو ستون سردر از روی نرده کشیده آوردنده اندش داخل. سخنرانی می کند و از به پایان آمدن عمر مارکسیسم و اینجور ایسم ها می گوید.

پایانِ بخش اول (دیگه خسته شدم از بس به مغزم فشار آوردم تا ترتیب وقایع یادم بیان. ادامش رو بعدا می نویسم)

  • محمد رنجبر دیلمقانی