کجایید عصاره های احساسات پاک نوجوانی ام.
کجایید دلنگاشته های ارزشمندم.
الان پوشال شده اید یا کاغذهای کاهی بازیافتی برای چرک نویس های ریاضی محصلی دور.
یا شاید سوزانده شده اید برای گرمی دستان آدمی زمخت...
نمی دانم. شاید توی خروارها زبالهی تفکیک نشده خیس خورده اید، له شده اید، خرد و خمیر شده اید...
بمیرم برایتان...
هزاران بار هم بنویسم دیگر تکرار نمی شوید؛ دیگر برای من شما نمی شود. شما چکیده آن لحظه بوده اید.
الان بنویسم می شود چکیده این لحظه.
حدود شاید 200 صفحه از حسنگاشته هایم در فراق و به شوق تنها عشق زمینی ام گم شده اند. زمین و زمان را زیر و رو کرده ام. احتمال زیاد بر بیرون انداخته شدنشان می رود. از دیروز که متوجه غیابشان شده ام بارها گریه کرده ام، با اهل خانه دعوا کرده ام، توی سر خودم کوفته ام؛ اما اینها هیچ کدام برایم آن دست نوشته ها نمی شوند. توی کتم نمی رود کسی که نصف کف دست چرک نویس هایم را برای بازبینی نگه می داشته تا مبادا اشتباهی برگه ای ارزشمند بیرون رود الان دسته کاغذی بیرون بیندازد؛
این مصیبت هزاران بار مصیبت بار تر از حذف آرشیو یک ساله وبلاگ نیمه مخفی بلاگفایم با همین مضمون است. دستنوشته ها نیز درست مربوط به همان دوره اند. انگار وقتی پز بی تعلقی می دهم این تعلقات باید پتک شوند روی سرم.
حالا می فهمم مرتضی آوینی وقتی میخواسته به خودش ثابت کند که تعلقات را کنار گذاشته «حدیث نفس هایش را در گونی جمع کرده و جملگی را سوزانده»
گر بندم این بصر را ور بسکلم نظر را
از دل نهای گسسته از تو کجا گریزم