اسفنـــدگی

اسفندگی آموز اگر طالب عشقی...

اسفنـــدگی

اسفندگی آموز اگر طالب عشقی...

اسفنـــدگی

ابری که باشد،
گویی که نه یخ ها خیال آب شدن دارند،
نه هوا خیال گرم شدن،
انگار نه انگار
که آفتابی هم هست.

شب که برسد،
بی آفتابی می زند پس کله آدم،
تاریکی، ندیدن و اشباح غوغا می کنند،

تازه می‌دانی هوای ابری صد شرف دارد به شب،
و تازه می‌فهمی که هوای ابری هم آفتاب دارد.

سپیده که بزند.
نه یخ می ماند،
نه شب،
و نه اشباح.
انگار نه انگار...
که همین دیروز
آفتاب در پشت ابر بوده

نویسندگان
۰۷
تیر

کجایید عصاره های احساسات پاک نوجوانی ام.

کجایید دلنگاشته های ارزشمندم.

الان پوشال شده اید یا کاغذهای کاهی بازیافتی برای چرک نویس های ریاضی محصلی دور.

یا شاید سوزانده شده اید برای گرمی دستان آدمی زمخت...

نمی دانم. شاید توی خروارها زباله‌ی تفکیک نشده خیس خورده اید، له شده اید، خرد و خمیر شده اید...

بمیرم برایتان...

هزاران بار هم بنویسم دیگر تکرار نمی شوید؛ دیگر برای من شما نمی شود. شما چکیده آن لحظه بوده اید.

الان بنویسم می شود چکیده این لحظه.



حدود شاید 200 صفحه از حس‌نگاشته هایم در فراق و به شوق تنها عشق زمینی ام گم شده اند. زمین و زمان را زیر و رو کرده ام. احتمال زیاد بر بیرون انداخته شدنشان می رود. از دیروز که متوجه غیابشان شده ام بارها گریه کرده ام، با اهل خانه دعوا کرده ام، توی سر خودم کوفته ام؛ اما اینها هیچ کدام برایم آن دست نوشته ها نمی شوند. توی کتم نمی رود کسی که نصف کف دست چرک نویس هایم را برای بازبینی نگه می داشته تا مبادا اشتباهی برگه ای ارزشمند بیرون رود الان دسته کاغذی بیرون بیندازد؛ 

این مصیبت هزاران بار مصیبت بار تر از حذف آرشیو یک ساله وبلاگ نیمه مخفی بلاگفایم با همین مضمون است. دستنوشته ها نیز درست مربوط به همان دوره اند. انگار وقتی پز بی تعلقی می دهم این تعلقات باید پتک شوند روی سرم. 

حالا می فهمم مرتضی آوینی وقتی می‌خواسته به خودش ثابت کند که تعلقات را کنار گذاشته «حدیث نفس هایش را در گونی جمع کرده و جملگی را سوزانده»

گر بندم این بصر را ور بسکلم نظر را

از دل نه‌ای گسسته از تو کجا گریزم

  • محمد رنجبر دیلمقانی
۲۵
آبان

111 سال پیش، در بحبوحه مشروطه و مقاومت ستارخان در تبریز، معلمی آمریکایی به نام هوارد باسکرویل که مامور به تدریس زبان انگلیسی، هندسه و تاریخ در مدرسه ای آمریکایی در تبریز  شده است، به ستار می پویندد و به همراه سیصد ایرانی به ضرب گلوله - ظاهراً تک تیر انداز - به شهادت می رسد.

شعری که نتوانستم شاعرش را پیدا کنم، این داستان را با ترجیع بندی چنین تصویر می‌کند: 

سیصد گل سرخ، یک گل نصرانی
ما را ز سر بریده می ترسانی
ما گر زسر بریده می ترسیدیم
در محفل عاشقان نمی رقصیدیم

ولی اصل سخنم با سرگذشت یا توصیف هوارد نیست. درسی است که از چنین تربیتی میشود گرفت برایم مهم است. اگر نگاهی به جریان نسل های مختلفی که به مرور مسئولیت های کشوری می گیرند بیاندازید، چه آنهایی که بعدا اختلاسگر و خائن و باند باز و ... می شوند و چه آنانکه واقعا خدمت می کنند و بعضا حتی شهید هم می شوند بیاندازید متوجه یک اشتراک می شوید. اکثر آنها چه از نظر اعمال عبادی و چه از نظر شعاری چیزی هستند که در عوام «مومن» خوانده شوند. 

حفره ماجرا کجاست؟ شاید پاسخ عمده تان «ریا»کار بودن قشر خائن و اختلاسگر و باند باز آنها باشد. مخالفم. حداقل در ریاکار بودن آن ها در بادی امر شک دارم.

پس چه؟

حلقه مفقوده تربیت در عمده خانواده های مذهبی سنتی تربیت روح و پرورش اصول شخصیتی فرزند است. خانواده ای که دغدغه ایمان فرزندش را دارد همه هم و غمش را تنها روی آموزش فروع و اذکار و ادعیه و عبادات می کند... پوسته ای از دین که نمی تواند فرزند آشنا به ادعیه را در دوراهی مال و اصول یاری کند. فرزندی که فرهنگ «از خود گذشتگی»، «عدم ترس از روزی»، «شجاعت در صداقت» و.. در آن پرورش نیافته اند، در مواجهه با دوراهی ها می لغزد و پس از لغزش های متوالی در نقطه ای می ایستد که ما آن را خائن، باند باز یا اختلاس گر می خوانیم.

در مقابل هواردی که احتمالا چنین اصولی در شخصیتش پرورش داده شده در موقعیتی مانند مبارزات مشروطه، مبارزه را برمیگزیند و شهید می شود.

به همین خاطر است که می گوید إِنَّ الدِّینَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلَامُ...

  • محمد رنجبر دیلمقانی
۱۱
آبان

سخت دروغ گفته ام اگر سکوت بلند مدتم را نسبت دهم به مشغله، کنکور ارشد، کرونا یا هر عامل بیرونی این چنین. رخوت، در کلیت زندگی ام، در یک سال اخیر، خود را در لباس های مختلفی نشان داده است که در وبلاگ هم به شکل سکوت بوده. سخت بکوبید توی دهان کسی که مشغله را عامل رخوت بداند. 

کسی که سه سال از دانشگاهش را هزار کار ریخته روی سر خودش در سال چهارمش در نقطه به شدت شیرین، به شدت رویایی وارد سرخوشی یک ساله ای شده که توان انجام یک هزارم از آن ها را نداشته که این سرخوشی هر چقدر خوب بوده (و بوده!) سکون هم داشته! 

سرخوشی چیست؟ سکون چگونه است؟ و نقطه عطف کجاست؟

سرخوشی، در این نگاره، شاید به قرارداد، حالتی مستانه، آرام، گیج، ساکن، بی حوصله، بی حرکت بوده که هر قدر خوب بوده... سکون هم داشته. هر چه در این برهه از دور از من دیده شده، پوسته ای پوشا بوده بر درونی عجیب... درونی خوشحال و بی حرکت؛ و چه گندی زده این بی حرکتی به آن سرمستی. 

نقطه عطف کجاست؟

چنین حالت مستانه ای، از وصال بوده. انتهای موقت اسفند و وصل به بهار بوده. به بهار رسیدن. به فائزه رسیدن. طی سال ها اسفندگی الان پسر داستان با وصالی عمیقا شیرین ولی نه به سر چشمه، که به رودی (دریایی شاید... و چقدر دریاست)، چند برگی از دفتر حیاتش، اسفندگی خود را از دست داده؛ از سرخوشی وصل بهار. 

سکون چیست؟

سکون تعطیلی 13 روز اول سال است؛ همانگونه که اسفند یک خط مرزی کلفت پر جنب و جوش است، این 13 روز هم خطی مرزی بوده، تا آغازی دیگر. که سال از 1 فروردین شروع نمیشود؛ از 14 فروردین شروع می شود. آن 13 روز پر از پرخوابی است و رخوت و تنبلی و سرخوشی. همانقدر که شیرین است، همانقدر هم بی حرکت است؛ و چه گندی می زند این بی حرکتی به آن شیرینی. که بقول عین صاد «کفر متحرک، به اسلام می‌رسد ولی اسلام راکد، پدر بزرگ کفر است.»

واقعا سکون از چیست؟ 

احتمالا از فراموشی عید اصلی است. فراموشی عید اصلی اسفندگی اصلی را از آدم می گیرد. از این است که عاشق، بعد از وصال راه را، از سر سرخوشی آنی، 13 روزی، یک سالی در تفویم شما، از یاد می برد؛ از بس برای رسیدن به «همراه»ش جنگیده، پس از وصل آنی به او واگذاشته می شود کمی خوش و بش می کنند و دست هم میگیرند و راه می پیمایند. سکون، همان خوش بش است. شاید.

امروز 14 فروردینِ سال ازدواج من است. روز عبور از خط مرزی کلفت رخوتِ مستانه ناشی از وصال است به آن همراه. آغاز حرکت است. حرکتی 14 فروردینی.  

  • محمد رنجبر دیلمقانی
۲۸
تیر

آبان فقط سه معترض داشت؟

پدر رومینا چی؟ اعدام نشود؟

  • محمد رنجبر دیلمقانی
۲۵
تیر

نفخت فیه من روحی، و از روحی که مال من بود در او دمیدم...

روح چه بود؟

عشق بود یا زیبایی؟ هر چه بود و برای هر که هر چه بود، برای تو، هم عشق داشت هم زیبایی.

روحت، همان که متعلق به خدا بود، اگر «مساوی» زیبایی نبود، «دارای» زیبایی بود که این گونه شدی.

زیبایی چه بود؟

زیبایی شاید در عام اجزای صورت با هندسه های دلنشین و تناسب اجزا مجددا با هندسه های دلنشین بود.

زیبایی در عام، در «چشم» و «دهان» و «صورت» و... خلاصه میشد. این ها از زیبایی بود و اما اصل زیبایی نبود

پس زیبایی چه بود؟

زیبایی به قطع متاثر از چشم بود اما «نگاه» اصل تر بود در تعیین زیبایی...

در دهان بود، ولی «سخن» اصل بود...

و صورت بود... ولی «لبخند» به جِد معرف سیرت بود.

عشق چه؟ عشق چه بود؟

کتب، گرایش درونی دو عنصر به هم را می نامیدند -شاید-

و نبود؟

شاید بود... ولی کشش خود باید تعریف میشد!

و کشش؟

کشش، عشق یا دوست داشتن لابد همه یکی بود و لابد جدا... ولی آبشار نگرانی و محبتِ بعد از شنیدن خون دماغ، وسط کلی دعوا و دلخوری، قطعا همه اینها را داشت...

 

چه شد اینگونه شدید؟

چگونه شدیم؟

هم‌میرا

هم‌میرا چیست؟

برای هم مردن!

چه شد برای هم مردیم؟

آری، چه شد؟

نمی دانم، هر چه بود سراپا نعمت بود

نعمت چیست؟

نعمت... نمی دانم... هر چه بود از دوست رسیده بود.

جان چه‌ بود؟

جان آنچه برای فدای معشوق کردنی‌ است، بود

فائزه که بود...؟

مهربان بود، رفیق بود، دوست داشتنی بود، کوه اراده بود، زیبا بود...

ترس چه بود؟

من گفتم ترس؟

لحن گفت ترس!

ترس، رعد کوتاه احتمال نامطلوب بود که آرام از محمد و فائزه می‌گرفت... احتمال نرسیدن... و بد ترسی بود...

و چه روزهای شیرینی بود و چه امیدهای متعالی ای

من اگر کفنی داشتم

نگاه لیلا می‌کردم و می‌مردم.

بهرام_اردبیلی

و من اگر نگاه فائزه میکردم... بی کفن هم بعید نبود بمیرم

که از دنیا مرد چه خواهد جز حد اعلای خوشبختی

 

این مونولوگ ها چه بود؟

شیره دلتنگی مفرط بود که واژه واژه چکیده بود روی صفحه

  • محمد رنجبر دیلمقانی