اسفنـــدگی

اسفندگی آموز اگر طالب عشقی...

اسفنـــدگی

اسفندگی آموز اگر طالب عشقی...

اسفنـــدگی

ابری که باشد،
گویی که نه یخ ها خیال آب شدن دارند،
نه هوا خیال گرم شدن،
انگار نه انگار
که آفتابی هم هست.

شب که برسد،
بی آفتابی می زند پس کله آدم،
تاریکی، ندیدن و اشباح غوغا می کنند،

تازه می‌دانی هوای ابری صد شرف دارد به شب،
و تازه می‌فهمی که هوای ابری هم آفتاب دارد.

سپیده که بزند.
نه یخ می ماند،
نه شب،
و نه اشباح.
انگار نه انگار...
که همین دیروز
آفتاب در پشت ابر بوده

نویسندگان

۸ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

۱۸
آذر

آدم ها گاها بیماری هایی درون خود دارند که نمی دانند کشف شده یا نه؟ از همان بیماری گرفته تا هیمین. اینکه میگویم همان و همین و اسم بیماری را نمی گویم به این دلیل است که هنوز کشف نشده اند تا نام بگیرند مثلا اگر من کشفشان کنم اسمشان میشود مثلا سندرم مفتش‌باشی. شاید هم یک غربی از خدا بیخبر پیدا شد و کشفش را سرقت بی ادبی کرد و اسمش را گذاشت سندرم الکس، یا جک یا بالابر نمی دانم،هرچه...

بگذریم.

یکی از بیماری هایی که در عصر حاضر آدم ها از عمق وجودشان رنج می برند بیماری ای است که آنان را وا می دارد میمون باشند. نه اشتباه نکنید! قصد صحبت درمورد تکامل و داروینیسم را ندارم... از میمون بودن تقلیدش را می گویم. تقلید چیز های بی اهمیت و نادیده گرفتن چیزهای با اهمیت. وقتی پیش این دسته از افراد صحبت از مثلا فلان فتوی می شود سریع راست می ایستند و دم از استقلال اندیشه در عصر اینترنت می زنند. اما جنون این را دارند تا به تقلید از رهگذری در بازار، یک فقره برچسب رنگی ده سانتی متر در ده سانتی متر روی در باکشان بچسبانند... که چه؟ نمی دانیم!

بحث تقلید شاید برگردد به کمبود خلاقیت و عدم توانایی شان در ایجاد نوآوری. و شاید گاهی تقلید در بیان اندیشه ها حاکی از عدم شجاعت در شکستن بتها باشد.

بی تفصیل از این مسئله می گذرم چرا که موضوع آنقدر آشنا و واضح است که نیازی به توضیح نباشد.

اما دسته دیگری که هم جالبترند و هم نسبت به گروه قبل کمتر به بیانشان پرداخته شده، دسته ای هستند که از ترس تقلید و تکرار  راه اشتباه را ترجیح می دهند، عده ای که اولین افرادی هستند که از اندیشه پوچ مثل چی‌چی‌ایسم که مثلا فردا متولد میشود و شخص یا اشخاص مولد اندیشه به پوچی آن باور دارند، حمایت خواهند کرد. این افراد به قیمت تفاوت، تغییر و نو آوری حاضرند بهترین راه ها را که طی بهترین و طولانی ترین تجربه ها حاصل شده اند را نادیده بگیرند و قدم در جدید ترین راه تاریکی بگذارند که فرجامش را خدا می داند.

بیماری سوم، جالبترین بیماری، متغیر ترین بیماری، فراگیر ترین بیماری و در عین حال صعب العلاج ترین نوع بیماری های از این دسته است. بدی این بیماری به واگیر بودن آن است و خوبی آن به واکسینه شدن از آن درصورت «هلاک نشدن» در مقابلش هست. راه های انتقال آن از شفاهی، و مکتوب و نیز حتی لهنی هم گزارش شده... طی این بیماری شخص بیمار دو حالت دارد یا می میرد یا استوار تر از قبل می شود.

مکانیسم: شخص پس از قرار گرفتن درمحیط آلوده همیشه مظنون به شرایط فعلی بوده و مدام این جمله را درون خود تکرار می کند: «همه این ها دروغ است، همه ما بردگان بالایی هایی هستیم که افسارمان همان دینی است که آنها در می آورند» در موارد خفیف می شنویم: « نکند همه اینها دروغ باشند و ما برده باشیم» که در موارد خفیف بیمار دائما بین سلامت و بیماری در نوسان است. در نوع کوچه بازاری این جمله البته کمی ابتدایی تر این می شنویم: «همه این ها را آخوند ها در آورده اند» فلان آخوند پنج تا ویلا دارد، بهمان آخوند کاخ سفید را خریده به فلان میلیون دلار و دکل نفتی را هم با ب.ز. شریک است...

فابل a.f (م.ح.) از نویسنده g.o که اگر ترس از ترویجش نبود اسمش را کامل می نوشتم از این دست است. که راستش نمی دانم نویسنده سعی بر هدف گرفتن کدام انقلاب داشته. اما همه چیز طوری چیده شده که خواننده پس از خواندن به طرزی شفاف سازی ناپذیر در هیچ حالتی خودش را نمی تواند راضی کند در جمیع حالات در مقابل همه برهان ها برای دفاع از وضع غالب فعلی این جمله پایان دهنده تفکرات هست:«از کجا معلوم این هم یک نقشه نباشد» و «ما همه مهره ایم» درپاسخ به این تسلسل التماس دعا می گوییم و آرزوی ظهور می‌کنیم.



  • محمد رنجبر دیلمقانی
۱۷
آذر

خدا را شکر که دولت ها فقط سرقفلی نظام اند... همین...


  • محمد رنجبر دیلمقانی
۰۸
آذر

روز حساب را دارم توی رگ هایم لوکوسیت به لوکوسیت استشمام می کنم... همانجا از من پی توشه و آذوقه میگیرند و من هیچ چیزی ندارم... درست مثل چند روز پیش که داشتم رام تبلت را کرم آلود می کردم که یکهو emmc clear را به امید confirmبرای فرمت کلیک کردم... اما من سوال are u sure... خواستم... او نپرسید... به همین راحتی ... ۱۰ گیگابایت فایل (یعنی 10240مگابایت!) پرید! در این روزگار بی وقتی و درگیری درسی از آقای دکتر Fone برای ریکاوری کمک گرفتم. از دستش بر نیامد. یکی دیگر از اعصاب خردکنی های این اندروید ۴وخرده ای این است که ums یا همان دسترسی کامل حافظه به کامپیوتر نمی دهد تا مثل بچه آدم بتوان با برنامه ای مثل Recover my files آنرا ریکاوری کرد. با کلی بدبختی و این آنور یک نسخه مجازی از درایو تبلت گرفتم و بعد از اینکه درست ۹ساعت کامپیوتر خودش را کشت... هیچی به هیچی...

همه عکسها، فیلم ها، متن ها، برنامه ها و کلی فایل دیگر.... پرررررر. هیچ چیز مثل عکس های مشهد رفتنش توی دلم جا باز نکرد. بکاپ گرفتن ازشان مثل توبه جوان در پیری بودند... هیچ وقت بخاطر تنبلی اینجانب محقق نشد...

چند روزی گذشت... یکهو توی کامپیوتر با فیلمی مواجه شدم که یادم نبود کپی کرده ام روی هارد. فیلم حرم امام رضا علیه السلام... به رسم معمول هنگام عکس گرفتن، فیلم برداری را هم فعال کرده بودم تا پشت صحنه ی عکس ها را هم داشته باشم. این فیلم همان پشت صحنه بود که عکس ها را توی دلش داشت... عکس های راه و سایر روزها رفته بودند اما این فیلم تقریبا بیشتر عکس ها را توی خودش داشت.... کمی زخمم التیام پیدا کرد

چند روز گذشت... فلش را انداختم توی کامپیوتر... نشناخت... جلو. عقب. فلش دیگر... نشناخت که نشناخت. گفتم از کهنگی ویندوز است. ویندوزی که یکسال می شد عوض نشده بود. و هاردی که یکسالی میشد همه چیز را مثل گونی می ریختم توش و فقط جزئی از نام فایل را حفظ میکردم تا بعد سرچ کنم. 

گفتم ویندوز را عوض کنم نفسش باز شود. این اینجا کار خودش را بکند. من آانجا درسم را می خوانم. سی دی ویندوز و delو بوت و ریستارت و f8 و اینتر و اینتر... رسیدم به جایی که درایو ویندوز را باید انتخاب کنم... درایوی در کار نبود... یعنی چه؟ این سوالی بود که آناً از خودم پرسیدم. نوشته بود unlocated space! درست همان کلمه ای که روز قبلش روی یک لپتاپ خام بدون ویندوز بدون پارتیشن مواجه شدم ...  پارتیشنم! هاردم! زود همانجا کنسل کردم و امیدوارانه با دستهایی که بعد از هر فشار دکمه کفشان را به هم می چسباندند رفتم سراغ همان ویندوز کهنه تا بوت کنم... ERROR... زود با یک ویندوز لایو (بوت روی سی دی) بوت شدم و... با هارد سفید سفیدم مواجه شدم... آه... همه فایل هایم رفته بودن... نتیجه ده ساله استفاده از کامپیوترم در یک چشم به هم زدن.... پرررررر

نمی دانستم گریه کنم یا بخندم....

خندیدم. فاصله اتاق و حال را که چند بار رژه رفتم مادرم جویای حالم شد... ماجرا را گفتم... گفت: خب ریکاوری به درد این روزها میخورد دیگر... این تبلت نیست که نشود، برو ناامید نشو. بر میگردند.

برگشتند خیلی شان برگشتند. البته تلاشی برای قابل دانلود ها نکردم عکس ها برگشتند با فیلم ها... اما... همان پشت صحنه حرم به اضافه چند یادگار دستنوشته خودم که پی دی اف بودند... تابحال برنگشتند...

انگار این اتفاقات افتادند تا فانی بودن دلبستگی هایم را یادم دهند... مثل همه چیزهایی که توی قبر هم ریکاوری‌ نخواهند شد... و‌ مثل توبه هایی که برای پیری نگه داشته ام. و مثل چند ده گیگ فایل که تا بودند فکر میکردم‌مهمند وقتی رفتند فقط سه چهار گیگشان را مهم یافتم... 

همه این اتفاقات زمانی افتادند که برایم سوال شده بود‌ چطور میتوان فهمید که آیا در زمره «الذین ضل سعیهم فی الحیوة الدنیا» هستم یا نه...

  • محمد رنجبر دیلمقانی