آدم باید یک وبلاگ داشته باشد که همه کارهایش را دقیق تویش بنویسد.... و کارهایش را آنطوری انجام دهد که ارزش نوشتن داشته باشند...
آدم باید یک وبلاگ داشته باشد که همه کارهایش را دقیق تویش بنویسد.... و کارهایش را آنطوری انجام دهد که ارزش نوشتن داشته باشند...
دلم لک زده بود به یک صبحانه دور همی...
نیمرو! املت! بستنی لیسیدن با مرتضی با علی با مهرداد! آبخوردن از آبخوری مقابل پاساژ ولیعصر (عج)، از آبخوری ایستگاه تاکسی!
دلم لک زده بود برای تافتون خوری خیابانی! به شام دیر خوردن! نهار خوردن! واااای!
دلم لک زده بود برای خوردن! :)
دلم لک زده بود به یک روز بی انزجار... از روزه خواران علنی... دلم لک زده بود به یک روز بدون دسته بندی... روزه داران و روزه خواران... به یک روز بی قضاوت...
دلم قطعا لک خواهد زد... برای نصف شبی بیدار شدن! سحری خوردن! روزه گرفتن! نخوردن! «در بندِ» نهار نبودن! خدا را از نزدیک دیدن! احیا! به شب قدر! حلقه های آقای میم دال! عجله ای دویدن به سوی هلال احمر! از آنجا دویدن به موسسه غدیر!
دلم لک خواهد زد به گرسنگی هایی که افطار در پسشان نهفته است... نه! دلم برای این لک نخواهد زد! من هنوز روزه ام و منتظر افطار!
الها! اذانمان را بگو... مردیم از گرسنگی... 1150 سالی می شود گرسنه ایم...
بخش اول داستان بقلم محمد سرشار دوسال پیش نوشته شد و اینجانب در حالی که بخش دوم آن نیز شکل گرفت آن را ادامه دادم. شاید بخش سومی هم در کار باشد.
شاه شطرنجمان نیست که نیست...
سربازان دارند یکی یکی حذف می شوند...
یکی از سربازان نیست که نیست...
سرباز دیگری در پی آن پاسان است ولی...
قلعه مان ساکت است...
وزیر دارد خودش را به در و دیوار می زند
در 96مین حرکتیم...
داریم نفس های آخر را می کشیم
آهان صبر کنید!
سربازی دارد به خانه آخر می رسد
پس نوشت (ساعت یک و چهل و دوی بامداد پنجشنبه): همین الان از کلمه داخل پرانتز اولین کامنت این پست و گوگل کردنی بلافاصله فهمیدم که جمله آخر این پست شبیه جمله یک رپر مشهور است که من تقریبا تابحال به آن گوش نداده ام و علاقه ای به سبک هیپ هاپ یا رپ و یا هر چه سبک عجله ای دیگری ندارم حتی اگر توی متن آهنگ طلا انتشار دهند...